دانلود رمان عاشقی کن مهیا از elnaz90 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد زن جوانی است که داستان زندگی خود را برای یک روانپزشک تعریف می کند ، از آشنایی با همسر ، ازدواج اجباری ، حاملگی ناخواسته و مسائل و مشکلات بعد از آن . . .
پاهام دیگه جون نداشت. دیگه نمی تونستم وایستم. از یه طرف لگدایی که خورده بودم و از طرف دیگه خرده شیشه هایی که رفته بود توی پاهام باعث شد بیفتم روی زمین و برای جلوگیری از اینکه بیفتم روی شیشه ها دستم رو گذاشتم زمین، یه شیشه ی تقریبا بزرگ رفت کف دستم که باعث شد با ناله بگم: -الهی دستات بشکنه… باز اومد طرفم، پرتم کرد بیرون از آشپزخانه. هنوز نیفتاده بودم که هولم داد؛ سرم خورد به تیزی دیوار و دیگه چیزی نفهمیدم… وقتی چشمامو باز کردم توی بیمارستان بودم.
سرمو برگردوندم، سرم توی دستم بود. سرم درد می کرد، دست کشیدم بهش، باندپیچی شده بود. کنارم چندتا تخت بود که مریضی نداشت. رومو کردم سمت پنجره ای که یک سمت دیوار رو کامل گرفته بود. چند دقیقه گذشته بود که پرستار اومد توی اتاق و با لبخند گفت: خوبی خانومی؟ -چی شده؟ با مهربونی همونجور که داشت سرممو چک می کرد گفت: -هیچی عزیزم سرت به جایی خورده و باعث شده که بیهوش بشی. البته چندتا بخیه ام خورد چون شکسته… من الان میام. رفت و نگاه منم دنبال خودش کشید.
انقدر به در خیره شدم تا همون پرستار با دکتر برگشت. آقای دکتر یه مرد حدودا شصت ساله بود با یه چهره ی فوق العاده مهربون. -حالت چطوره دخترم؟ -سرم درد می کنه. -اون طبیعیه، خوب مبشه. اومد کنارم، لبه ی تخت نشست و گفت: می تونم باهات راحت باشم؟ -راحت باشین. -با شوهرت دعوا کردی؟ -بله. -حتما هم نمی خوای کسی بفهمه؟ -چرا می خوام. دادخواست طلاق دادم. وقتی احضاریه رو دید اینجوری کرد. -چه مدته ازدواج کردین؟ -دو ماه و نیم. دکتر با تاسف سرشو تکون داد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم…