دانلود رمان سیگار سناتور از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من فرهاد صوفی بعداز دوسال و بردن بزرگترین مسابقه رالی ترکیه، به خونه برگشتم. هنوز لباسهای مسابقمو درنیاورده بودم که گفتن باید رخت دامادی به تن کنی!! تا از بی آبرو شدن عروسی که قرار بود عروس برادرش بشه جلوگیری کنم!! چون فرزین درست قبل از خواندن خطبه به طرز مشکوکی ناپدید میشه و دختر حاج فتاح رو سرسفره بی_داماد می گذاره و اگر حاج فتاحی که یک روستا به سرش قسم می خورند بفهمد حمام خون راه می افته!!
هاج و واج نگاهم را روی چهره اش تاباندم. – فقط شهلا بدونه…نه کسِ دیگه ای. به خودم جرات دادم و سوالم را روی زبان جاری کردم. – قطعاً منظورتون مادرشوهر منه درسته؟ تلخ خندی زد. – بله…مادر فرهاد صوفی… جمله اش را که گفت، سریع سمت درِ اتاق رفت. بدون اینکه برگردد سمت من، لب باز کرد. -فرهاد عاشق مادرشه نه؟! هنوز جواب ندادم. نیت این مرد چیه؟ سکوتم باعث شد، دستگیره در را بگیرد و برگردد سمتم. – شماره خودتو برام بزار روی میز و هرچه سریعتر خبر جدید و وقت ملاقات رو بهم برسون.
از اتاق رفت بیرون. همین که رفت، نفس شبیه به آهم را از تنگ سینه ام خارج کردم. مغزم قفل کرده و هیچ راه در رویی به ذهنم نمی رسید. چرا من را واسطه قرار و مدار و ملاقاتش با شهلا قرار داد. فرهاد که بهش نزدیکتر بود! صدای بلندش، باعث شد، سریعتر شماره را روی کاغذی که روی کنسول بود، بنویسم و از اتاق بروم بیرون. – پاشین جم کنین برید خونه هاتون…اینجا جای لودگی و مسخره بازی نیست! ضرغامی خشک و جدی بود که داشت به مهمانهایش خرده می گرفت.
رفتم سمت فرهاد و پیاله نوشیدنی را از بین انگشتان بی جانش گرفتم. دو ضربه به صورتش زدم. پلک های نیمه بازش سنگین و مخمور بودند. دم گوشش نجوا کردم. – فرهاد پاشو بریم خونه. پلکش را بیشتر گشود. – باشه بزار یه کم بخوابم. زیر بازویش را گرفتم و به هر زوری بود از روی مبل بلندش کردم. – پاشو می ریم خونه استراحت می کنی. کاری به بقیه نداشتم که هنوز وِل معطل بودند. ضرغامی، با لبخندی خشک، داشت من و حرکاتم را می پایید. نگاه های سنگینش را زمانی که کاپشن فرهاد را تنش می کردم، روی خودم بیشتر احساس کردم…