دانلود رمان نفس از لیدا صبوری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس می لرزد ، می ترسد …..چشمان بی قرارش هر روز صحنه ی بی شرمانه ی خیانت مادری را به ذهن می سپارد که ذره ذره جان و تنش ؛روح و قلب پاکش را از درون می خورد و …
درب اتاقش رو بست و آروم به سمت پنجره رفت تو خیابون خلوت بود و بجز چند ماش ین و رهگذر کسی نبود لعنتی باید زودتر از دفترش خارج میشد بازم برای گرفتن مچش اومده بود تلفنش زنگ خورد نگاه کرد یاس بود رد تماس زد در صدا خورد با عصبانیت فریاد زد بیا تو منشی که از ترس همون دور ایستاده بود گفت آقای صامر، برگه های فروش اوراق رو برا ی امضاء آوردم نگاهی با غضب به منشی بخت برگشته انداخت و گفت مگه نگفتم هر وقت وارد دفترم شد بهم خبر بده …
آروم برگه ها رو برو ی م یز گذاشت و عقب رفت و گفت ببخشید آقا اما ایشون اصلاتوجهی به حرفام نکردن دستشو تو هوا تکون داد و اشاره کرد که بیرون بره منشی هم از خدا خواسته فوری از دفتر خارج شد تلفنش زنگ خورد دوباره یاس بود جواب داد سرش فریاد کشید یاس خودم بهت زنگ میزنم دیگه زنگ نزن یاس با نگرانی گفت مبین خودت گفتی راه بیوفتم ….. مشتش رو با عصبانیت به میز کوبید و گفت الان نه یاس فهمیدی نه …