دانلود رمان آخرین غروب پاییز از شبنم. ا. ی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران زیبای ما تو ۱۶ سالگی از دوست_پسرش_باردار میشه و خانوادش مجبورش می کنن اون بچه رو سقط کنه و به زور شوهرش میدن شوهری که با یه صحنه_سازی اونو بدنام تر میکنه و باعث میشه همه طردش کنن ولیییی..
به سمت هال رفتم و با دیدن کسی که جلوی در ایستاده بود سرجام خشک شدم. دستی دور بازوم پیچیده شد و کنار گوشم گفت: -بیا بریم لازم نیست اینجا باشی. دستمو به عقب کشید اما از جام تکون نخوردم و فقط به همونجا زل زدم. -زری…زری تورو به قرآن…تورو به هرکی که می پرستی فقط یه لحظه دخترتو صدا کن من ببینمش…فقط یه لحظه… مامان با دست محکم به سینه ی مهین خانم کوبید و به عقب هولش داد: -برو بیرون،دختر من تازه از بیمارستان مرخص شده ببینیش کی چه بشه؟
بس نبود ظلمی که تو و پسرت به حقش کردین؟ بس نبود اون همه حرفی که بارش کردین و توی تموم فامیلاتون انگشت نماش کردین؟ دیگه چی از جونش می خواین؟ بابا از پشت بازوی مامانو گرفت تا آرومش کنه و رو به مهین خانم گفت: -باران حرفی نداره با شما بزنه، فقط راحتش بذارید. آقاجون با دست به بیرون خونه اشاره کرد: -گفتنی هارو تو دادگاه می گیم، هیچ حرفی دیگه نیست، شما حرفتونو همون 4 5 سال پیش گفتید. مهین خانم خواست جواب بده که یه آن چشمش به من افتاد.
زیاد جلو نیومده بودم و گوشه ی سالن ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم. تا منو دید به تکاپو افتاد و سریع به سمتم اومد. -باران؟ الهی دردت به سرم..الهی که من فدای دلت بشم..بمیرم برات…بمیرم برات که چه ظلمی دیدی از پسر نامرد من. با وحشت یه قدم به عقب رفتم و پشتم به بردیا برخورد کرد. بردیا ترسمو متوجه شد و خودشو جلوی من کشید و با جدیت گفت: -خانم شما الان اینجا چی می خواین؟ با زن من چیکار دارین؟ مهین خانم خواست منو از پشت بردیا بیرون بکشه که بردیا بیشتر منو پشت سرش فرستاد و گفت…