دانلود رمان رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست از ساناز زینعلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طوباسادات، دختر یازده سالهی آسد صادق حلاجی افتاده دست نامردی شوهرننه. نیمهشب پناهنده میشه خونه تاجر بزرگ تیمچه که به بزرگی و جوونمردی شهرهست و میشه کنیز مخصوص زن دخترزا و بیمارش. نجمه خاتون که از حضور طوبا سادات احساس خطر میکنه، تصمیم میگیره اونو برگردونه به خونهش…
شت در اتاق ایستاد. خوب که فکر میکرد، گفتنش اصلاً آسان نبود. میرفت به پدیده چه میگفت؟! که برادرش آنی نیست که شناخته! که آن دومی معتاد که پشت برادرش پنهان شده و معلوم نیست چه سرّی بینشان هست، برادر توست! اصلاً چهطور میگفت که پدیده پس نیفتد؟ مگر نمیگفتند آزمایش دادهاند؟ چهطور آزمایش درصد تطابق را بالا اعلام کرده بود وقتی او نه پدری و نه مادری با پدیده مشترک نبود؟! سرش درد گرفت از فکرهای مختلف. گفتنش، به آسانی جستوجو در اینترنت نبود.
از نردهها به پایین نگاه کرد. صدای حرف زدن پدیده با بتولخانم میآمد. پس پدرش در اتاق تنها بود. به آنی خود را پشت در اتاق خواب پدرش و پدیده رساند و با آرامترین ضربهٔ ممکن، تقهای به در اتاق زد و صدا کرد: – بابا! باباجون، بیداری؟ جوابی از او دریافت نکرد. در را آهسته و بیصدا باز کرد و از لای در سرک کشید. فرخ دستهایش را روی سینه گذاشته و خوابیده بود. نفسهای منظمش، نشان از خوابش داشت. تصمیم گرفت تا صبح صبر کند و قبل از گفتن حقیقت به پدیده، با پدرش مشورت کند.
شاید او بهتر میتوانست چندوچون ماجرا را بفهمد! تا سرش را عقب کشید و خواست در را ببندد، دستی روی شانهاش قرار گرفت و صدای پدیده را شنید. – باز یاد بچگیات افتادی و خواستی نصفهشبی بیای تو اتاق ما. او با خنده برگشت. – حتی فکرش هم هیجانزدهم میکنه. پدیده به کاغذهای لول شده در دستش اشاره کرد و گفت: – اینا چیه؟ روشنا دستش را جلو آورد: – اینا؟ چیزه… تحقیقمه. – با من کار داشتی؟ – نه، صداتو از پایین شنیده بودم. اومده بودم یه چیزی از بابا بپرسم که فردا میبینمش و میپرسم…