دانلود رمان لبخند خورشید از عاطفه منجزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب خبرنگار است ولی عواطف بسیارزیاد و انسان دوستانه اش او را همیشه درگیر کمک به افراد نیازمند کرده، به همین دلیل برای کمک به زینب و فرزند خردسالش که به شدت مورد آزار شوهر معتادش قرار دارد با سماجت سیاوش آریا زند وکیل زبده ولی مخالف با زنان را وادار می کند از او دفاع کند و برای نجات زینب قرار می شود همراه با خانم یوسفی مادر سیاوش برای کار به بم بروند…
آن شب باز هم حضور مهتاب آرامش و سکوت را برای اهل خانه به ارمغان داشت طوری که قبل از ساعت 10 شب همه به رخت خواب رفتند. خوشبختانه روز بعد جمعه بود و می توانستند تا هر وقت که می خواهند استراحت کنند. حوالی 11 ظهر بود که سیاوش تلو تلو خوران از پله ها پایین آمد. تازه وارد آشپزخانه شده بود که نگاهش به مهتاب افتاد. او پشت میز نشسته و سرگرم نوشتن مطالبی روی کاغذ زیر دستش بود. برای چند لحظه بی صدا به در تکیه داد و او را برانداز کرد.
بعد دستی به سر و صورتش کشید و آهسته سلام کرد. مهتاب با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و با خوشرویی جواب داد : – سلام. ساعت خواب، می ذاشتی اذان ظهر بیدار می شدی ! سیاوش سست و بی حال در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را سر کشید. بعد یک صندلی پیش کشید و خودش را روی آن رها کرد و گفت : – اگه فشار گرسنگی نبود تا شب می خوابیدم. ببینم دختره کجاس، حالش خوبه؟ مهتاب تبسمی کرد و همان طور که دفتر و دستکش را از روی میز جمع می کرد جواب داد: – خوبه خوب.
ظاهرا اونم کمبود خواب داشته. از دیشب فقط بیدار می شه یه چیزی می خوره و دوباره بیهوش می شه. چی می خوری برات آماده کنم؟ – مگه شهلا خانم نیست؟ – رفته نون بخره . – پس خودم یه چیزی می خورم . – نمی خواد بلند شی، تو هنوزم خوابی. فقط بگو چی می خوری؟ سیاوش بی چون و چرا دوباره روی صندلی ولو شد، کش و قوسی به بدنش داد و گفت : – آخ خدا خیرت بده، یه بارم احسانت به ما برسه ببینم چه مزه ای می ده. یه بشقاب از پلوی دیروز تو یخچال مونده، بی زحمت اگه می شه همونو گرم کن…