دانلود رمان سرنوشت بهروز از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نغمه خواهر بهروز به خاطر فشار خونواده اش با پسری فرار می کنه ،بهروز و برادر هاش که حس می کنن آبروشون رفته و مورد تمسخر مردم شهر قرار می گیرن، خواهر سهراب(یعنی کسی که نغمه باهاش فرار کرده) رو میدزدن تا به خیال خودشون جبران کنن،و مسیر زندگی همه کسانی که به نحوی در این اتفاق درگیرن تغییر می کنه…
با خروج ننه از آشپزخونه، افسانه هم خداحافظی کرد و رفت. به ساعت نگاهی انداختم؛ یازده بود. سریع لباسم رو پوشیدم. انگار حق با هومن بود منم دلم پیچ می خورد، یا بار دیگه دستشویی رفتم. وقتی بند کفشامو می بستم ننه با یه سطل در بسته اومد بالای سرم، بیا بهروز این گوشته تو پیاز خوابوندم؛ با خنده گفتم: شما باورت شده که ما داریم می ریم پیک نیک! اشکی از چشمش چکید: مواظب خودت باش. سطل رو ازش گرفتم و دسته روسریشو به چشمام مالیدم: تو هم همینطور. دیگه وانستادم و از پله ها اومدم پایین.
آهسته از مسیر ته خیابون به سمت مدرسه رفتم. دبیرستان دخترانه شیفت مخالفش مدرسه راهنمایی بود. که این هفته میشد شیفت صبح راهنمایی و بعد از ظهر دبیرستان. توی یک کوچه چهن و طولانی بود که بیشتر شبیه به خیابون بود که سر و تهش باز بود. سرش به خیابون اصلی شهر وصل میشد و تهش به جاده خارج از شهر؛ جیپ تو یکی از کوچه ها وصل به کوچه دبیرستان پارک بود. رفتم و سوار شدم. اصلان پشت فرمان بود. ناصر هم پیاده داشت دور و بر ماشین قدم می زد؛ گوشت رو گذاشتم زیر پا و گفتم: زنت نگران بود.
اصلان بدون اینکه نگاهشو از بیرون بگیره گفت: میدونم. دیگه چیزی نگفتم، ساعت دوازده رو نشون می داد. که ناصر سراسیمه در ماشینو باز کرد: بهروز بپر عقب هومن علامت داد. سریع پشت جیپ نشستم. ناصر هم جلو پیش اصلان، اصلان ماشینو روشن کرد و زیر لب گفت: الهی به امید تو. ناخداگاه پوزخندی زدم: چه امیدی؟ کسی جواب نداد و ماشین به حرکت در اومد و از کوچه بیرون اومد؛ در عقب رو با دستم باز نگه داشتم. هومن پرید بالا، گازشو بگیر اصلان، تا گفتم سرعتو کم کن و…