دانلود رمان عشق آمازونی (جلد اول) از آمنه آبدار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هانا یه دختر شر و شیطون، نترس، ماجراجو و دیوونه، نه از اون دیوونه های معمولیا، خیلی خیلی دیوونه! با دوستش روشنک می خوان که برن آمازون، آرزوشونه، و اینم یکی از همون دیوونگیاست… برنامه یه سفر برزیل رو می چینن که به بهونه اش برن آمازون، اما شانس همیشه با هانا یار نیست و روشنک نمی تونه باهاش بره، اما هستیار نامزد روشنک، یه همسفر اجباری جور می کنه، همسفری که اهل سینما و هنره و از قضا، چند وقتیه وضع کار و بارش خوب نیست… همسفر اجباری هاناهم دیوونست، ولی جنس دیوونگی هاش فرق داره… یه دیوونه ترسو!
– باید لباس گرم با خودمون ببریم. بی میل سری تکون داد و باشه ای گفت که ادامه دادم: – باید چراغ قوه های قوی، کلی باتری، پاور بانک، وسیله های دفاعی و مواد غذایی هم ببریم. با بیچارگی بازم سری تکون داد و چیزای جد ید رو توی لیست نوشت. تا یه ساعت دیگه باید می رفتیم بازار و خریدامون رو می کردیم. فردا با کاروان راهی آمازون بو دیم، چه حس خوبی داشت… هیجان بند بند وجودم رو به اسارت خودش در آورده بود و خیلی خوشحال بودم که دارم به آرزوم می رسم.
ولی از یه طرف نبود روشنک و از یه طرف دروغی که به مامان و بابا گفتم حالم رو بد کرده بود. امروز یه سیم کارت هم باید می گرفتم و تو اولین فرصت به مامان و بابا زنگ می زدم. می دونستم قراره کلی توبیخ بشم که چرا بدون روشنک رفتم، و لی باید صداشون رو می شنیدم تا آروم بگیرم. چهره آویزونم باعث شد که یزدان امروز برای صدمین بار بپرسه : – چی شد، پشیمون شدی؟ نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو کلافه بستم. بعد چند لحظه بازش کردم و نزدیکش شدم.
صورتم رو تو فاصله یه وجبی از صورتش نگه داشتم و گفتم : – برای صدمین بار امروز داری این سوال رو می پرسی! من پشیمون نمیشم… با انگشتم چند بار به شقیقه اش ضربه زدم و ادامه دادم: -این رو بی زحمت تو این کله پوکت فرو کن! دستم رو پس زد و از جاش بلند شد. طلبکار داد زدم: – کجا…؟ ! برگشت و طلبکار تر داد زد: – دستشویی؛ نمیای؟ ! لبخند ملیحی زدم و گفتم: نه، برو با دوستات خوش بگذرون! اخما ش رو تو هم کشید و انگشت اشاره اش رو بالا آورد. از لای دندونای چفت شده اش غرید…