دانلود رمان آلاچیق خاطره انگیز از پیرایه علی نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محسن به آلاچیق ، همان آلاچیق خاطره انگیز بر گشته بود . یک واقعه کاملاً غیر منتظره . قبل از اینکه او برگردد ، نمی دانم چرا خودم آنجا بودم ! انگیزه اقامت من در زیر آن آلاچیق مجهول بود ، آیا به انتظار آمدن او بودم ؟ نمی دانم ، ولی مطمئن بودم که دیگر او به آنجا نخواهد آمد…
از دوستی من و محسن ماهها می گذشت. ما با هم خیلی صمیمی شده بودیم. من گاه گاه به خانۀ او می رفتم. منظورم همان آلاچیق است. در زیر آن می نشستیم و ساعتها درس می خواندیم. من دیگر عوض شده بودم. محسن مانند پدری دلسوز مرا به سوی هدف معینی راهنمایی کرده بود. حالا دیگر تمام فکر و روح من اطراف یک چیز دور می زد، اینکه بیشتر درس بخوانم، و هر چه بیشتر درس می خواندم علاقه ام نیز بیشتر می شد. هنگام مطالعه چنان خوش می شدم که می خواستم عمری از جا برنخیزم و در همانجا بمانم.
کارم به جایی رسیده بود که برای خوردن غذا حاضر نبودم از اتاقم بیرون بیایم و مادرم غذا را در سینی می چید و برایم می آورد. چقدر عجیب بود! چه شبها که تا دیر وقت بیدار می ماندم و فقط بعد از خواندن نماز صبح کمی می خوابیدم. پدرم از دیدن سختکوشی های من بسیار متعجب گشته بود و در عین حال خیلی خرسند می نمود. حق با او بود که در یافتن دوست خوب حساسیت به خرج می داد، چون بدون شک عامل این همه تغییر در من محسن بود. من هم هرا خوشحال کرده بودم.
مادرم دیگر دختر عمویم، محدثه را به رخم نمی کشید، بلکه هر وقت زن عمویم را می دید بادی به غبغب می انداخت و از نبوغ من تعریف می کرد. زن عمویم فکر می کرد مادرم مرا نزد یک جادوگر فرستاده و به همین دلیل از مادرم گله مند بود که چرا آدرس آن جادوگر را به او نمی دهد که بچه هایش را نزدش ببرد. اما مادرم در جواب می گفت: – این حرفها چیه خواهر! جادو و جنبل کدومه؟ پسرم از اول نابغه بود. سیزده بدر آن سال ما به اتفاق خانوادۀ عمو به یک جنگل سبز که در خارج از شهرمان قرار داشت رفته بودیم…