دانلود رمان ارباب عمارت از صبا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو را باید با یاد دل نوشت؛ تو هستی همدم این دل درد دیده من؛ تو هستی پناه دهنده ا ین گنجشک لرزون؛ تو هستی ارباب این عمارت دل؛ تو هستی بزرگ شده این عشق؛ تویی هستی ارباب عمارت…
بعد از شام دوباره تو پذیرایی نشستیم.. . یک چشمم به ساعت بود یک چشمم به آدما ی روبه روم که نمی دونستم در مورد چی حرف می زنن و اون چشم نداشته ام به
تلویزیون بزرگ خاموش که معلوم بود هفته ای یک بار هم روشنش نمی کردن… یک نگاه دیگه به ساعت انداختم که ثانیه ثانیه به ده نزدیک میشد و من آشفته تر می ساخت ناخودآگاه آهی از تهه دل کشیدم… با صدا زدن خانوم بزرگ به خودم اومدم:عا…عا بل.. بله مشکوک بهم نگاه کرد: چیز ی شده، چرا کلافه ا ی…
دو ساعته داری آه می کشی… کشتیات که غرق نشده عرق سرد ریختم، الان باید بهش می گفتم دوست دارم جومونگ نگاه کنم؟ انگار شک و تردید و از چشمام خوندن که ارباب با جدیت گفت:بگو دانیال… با استرس گفتم:هی.. هیچی ارباب خانوم بزرگ اخم کرد و ارباب سر زنشگرانه صدام کرد: دانیااال دستپاچه شدم : تل.. تلویزیون می تونم نگاه کنم… خانوم بزرگ خنده ای کوتاه کرد: پاشو پسر این اجازه نمی خواد، پاشو بزن فک کنم آخرین باری که تلویزیون نگاه کردم با اون خدا بیامرز بود.
دیگه نپرسیدم خدا بیامرز کیه و چیکارش میشه… با خنده ای از تهه دل بلند شدم تلویزیون و روشن کردم و زدم جومونگ و نشستم سر جام… با ذوق زل زدم به فیلم مورد علاقم اون دختر را با تمام وجود دوست داشت. بین زیبا ترین دخترا ی دانشگاه بود همه براش سر و دست می شکوندن… تمام دنیاش بود این دختر… کی اهمیت می داد یک سال ازش کوچیک تره… کی اهمیت می داد این رباینده قلب یک سال ازش بزرگتره… مهم اون شعرهایی بود که با عشق براش حفظ می کرد و براش می خوند…