دانلود رمان روزگار ماهین از کهربا.م.راهپیما با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهین به درخواست پدرش مجبور به پذیرش ازدواج اجباری میشود، ورود او به خانه مجلل و پرجلال پیرمردی خوشتیپ و مقرراتی او را وارد دنیایی جدید میکند. ازدواج برنامه ریزی شده و..!
لبخند زدم وبه ظرف غذایم خیره شدم. آهی گفت: -به جای اینکه فقط غذاتو نگاه کنی.یه خورده بخور! آخه شما امانتی پدرجون هستی! مهمون شی و سفارشت رو کرده.
با من بود؟ یعنی حواسش بود که من چکار می کنم؟ خدایا چرا همه ی تلخی و طعنه هایش را فقط نثار من می کرد؟ یک تکه دیگر جوجه خوردم و پشتش دوغ نوشیدم تا
از گلویم پایین برود.اما دیگه واقعا میل نداشتم پس خودم را با دوغ سرگرم کردم. امشب کمی از نفرتم نسبت به آهی کم شده بود. چون می دیدم می تواند یک مرد جوان عادی باشد.
خبری از آن رفتار خشک و رسمیش نبود. اما هنوز هم از او می ترسیدم. بعد از شام مردها کارت بازی کردند و من و مارال تخته نرد بازی کردیم که در نهایت من بردم .همیشه با، بابا بازی می کردم و تبحر زیادی داشتم. چشمه، کتی و پانیذ هم مشغول حرف زدن بودند. ساعت حدود دو بامداد بود که آهی از جایش بلند شد و گفت: -آتش بهتره نیست که دیگه بریم خونه؟ آتش کمی خودش را کش داد و گفت: -آره داداش من هم فردا کلی کاردارم، چشمه تو میری آپارتمانت یا میایی عمارت؟
چشمه قری به سر و گردنش داد و گفت: -نه جونم میرم اپارتمانم… حوصله عمو جون رو ندارم. آهی اخمی به او کرد. نگاهش توبیخ گرانه بود. چشمه زود نگاه دزدید از او. آهی گفت: -پس آماده باشید تا بریم. و خودش به داخل ساختمان رفت. من و آتش هم به دنبالش روانه شدیم. به آتش گفتم: -من با تو میام ها! -باشه بابا …حالا چرا می زنی؟ حتی برای لحظه ای هم نمی توانستم آهی و اخم تخمش را تحمل کنم. و صد درصد چشمه مشتاق بود که با او همراه باشد. با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم: -گفتم که بدونی…