دانلود رمان معجزه ی عشق از هستی فضائلی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، سایه سنگین تجمّل همراه با زندگی ام بود. سختی ها برایم معنایی نداشت. هیچ وقت نتوانسته بودم زندگی بدون ماشین، موبایل، خانه ی چهارصد متری و تابستان بدون مسافرت را درک کنم. آنقدر در خوشی و آسایش به سر برده بودم که همچون بید لرزانی، توانایی مقاومت در برابر نسیمی را نداشتم، اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. خیلی چیزها در دنیا با پول قابل مقایسه نیستند… عشق یکی از آنهاست۰
جلال کتش را برداشت واز اتاق خارج شد. هنوز هم بوی ادکلن گران قیمتش در فضای اتاق باقی مانده بود. انگار بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بودم، احساس سبکی می کردم. ان شب به یاد ماندنی هم به سر رسید وفردای ان روز من به شمال برگشتم. حال و هوای شما هنوز هم کاملا پاییزی نشده بود. سر سبزی درختان بیشتر از زردی انها به چشم میخورد. دم دم های غروب بود که به خانه رسیدم.
عصمت خانمم در را برایم باز کرد. بیشتر از اعضای دیگر خانه، دلم برای او تنگ شده بود. بعد ازرفع خستگی از عصمت خانم خواستم اتفاقاتی که بعد از رفتن رخ داده را برایم تعریف کند. کنارم نشست و شروع کرد به تعریف کردن: -اون روز صبح اقا زودتر از همه از خواب بیدار شدند. من و اکبر اقا جرات نکردیم ماجرای رفتنتو بهشون بگیم. تا اینکه سر میز صبحانه همه سراغتو گرفتند . اقا به من گفتند که بیدارت کنم.
اون وقت ناچار شدم همه ماجرا رو براشون بکنم. چشمتون روز بد نبینه تا حالا اقا رو اینقدر ناراحت ندیده بودم. از شدت عصبانیت چشماشون قرمز شده بود. خانوم و اون پسره، ارش سعی میکردند آرومش کنند. -فروغ چی؟ اون چه عکس العمل نشون داد؟ -خونسرد بود. انگار می دونست می ذاری میری. -اون پسره ، آرش حرفی نزد؟ -آرش مدام اقا رو دلداری می داد. میگفت شب قبل هم که با شما رفته بود بیرون ، حال چندان خوبی نداشتید…