دانلود رمان خاکستری نگاهت از رز صورتی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستام رو دور لیوان چینی سرامیک مشکی حلقه می کنم و می ذارم تا گرمای اون، انجماد دستام رو ذوب کنه. مثل تمام این پنج سال چشم می دوزم به اتاق خالی و پر از خیال طبقه ی دوم خونه ی رو به رویی. چشم می دوزم و خیره می شم و سعی می کنم یادم بیاد. سعی می کنم باور کنم از یادش نرفتم هنوز…
شب رو با رویاھای شیرینی به صبح رسوندم ، که صبحش با اومدن خانم عاملی کامم تلخ شد. خانم عاملی باز ھم اومد و باز ھم فرھاد بیچاره رو مجبور کرد حالم رو بپرسه و من عصبانی و با تشر نگاھش می کردم و تو دلم براش خط و نشون می کشیدم، حسابی بھمم ریخته بود، وقتی ازم خواست با اون حال بدم و درد زیادی که داشتم بلند بشم و پیراھنی رو که برام اورده بود و می گفت فرھاد فرستاده و گفته فقط برای غزل بپوشم.
وقتی گفتم الان نه، وقتی مامان با ذوق گفت، بپوش مادر و خانم عاملی چاقالوی زورگو می خواست دکمه ھای بولیزم رو باز کنه وقتی خواستم دستش رو بزنم کنار و چقدر بهش برخورد و با ناراحتی رو به مامان گفت، که انتظار این برخورد رو از عروسم نداشتم و تو دلم گفتم به درک، نکنه انتظار داشتی بذارم جونم رو ببینی؟ مامان ھم در صدد دلجویی بر اومد و گفت که غزل به منم که مادرشم اجازه نمی ده جاییش رو ببینم.
اونم اصلا ملاحظه ی سن و سالم رو نکرد و خیلی بی حیا گفت: _پس خدا به داد فرھادم برسه، تا روی عروسش بهش باز بشه چی باید بکشه؟ مامان لب گزید و من اخم کردم و گفتم می خوام استراحت کنم و سودی ازشون دعوت کرد تو سالن تا کیکی رو که پخته بود با قهوه ی ترکی که خانم عاملی ھلاکش بود میل کنن که باز تو دلم گفتم ای الهی درد بشه به جونت که زبون نمی فهمی، گرچه انگار مامان بدش نمی یومد باھاشون فامیل بشه…