دانلود رمان تو از کجا پیدات شد از Ati-Eliot با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری هست به اسم زهرا از یه شهرستان کوچیک که بعد از 24 سال متوجه میشه از بدو تولد وارد خانواده اشتباهی شده… خانواده ای که دوستشون داره اما خانواده واقعی اون نیستند…
خواستم اعتراض کنم بهش… اما نطقم رو با نگاهش، در دم خفه کرد… رنگ نگاه پسرا عجيب شده بود… با ترديد، شيطنت و حتي نگراني بهمون نگاه ميکردن… اما خب کجاي زندگي ما چهار نفر عادي بود، که اين قسمتش باشه؟ پسرا رفتن… دلم مي خواست امشب رو با اتاق مامان و بابام… با ناهيدي که به تازگي پيداش کردم، به صبح برسونم… اما نشد… – اون اتاق ميتوني بخوابي… به اتاق خودم اشاره کردم…. – همينجا… رو به پنجره خوبه… ميخوام بارون رو ببينم… براش پتو و بالش آوردم…
با خودم گفتم، چه روزايي که بودن با يزدان رو تو اين کلبه تصور کرده بودم… پتو و بالشي هم واسه خودم آوردم و روي کاناپه نشستم… عادت کرده بوديم به بودن توي مکاني که فقط ما دو نفر باشيم… واسه همين استرس تنها موندن رو باهاش نداشتم.. – پس اينجا اون کلبه عشق ناهيد و فردينِ – اوهوم – چطور آقاجون اين همه سال از من مخفيش کرد و نذاشت با ديدنش آرامش داشته باشم؟ جوابي بهش ندادم… اين سؤالي بود که بايد از باباجون ميپرسيد… روي زمين رو به پنجره دراز کشيده بود…
بارون نم نم ميزد… آسمون در عين تاريکي ِ شب، با نور ماهِ پشت ابر روشن بود… به نيم رخ يزدان زل زده بودم… خيلي دوستش دارم… چطور ميشه يکي رو به فاصله چند ماه اينقدر خواست؟ جز اينکه اين عشق ريشه در گذشته داره؟ تو همون حالت با تمِ صداي بارون گفتم: – چه شب هايي که تصور کردم باهات تو اين خونه زندگي مي کنم… با صدام از جا پريد… شايد فکر نميکرد اينجا باشم… نگاهي به پتويي که انداخته بودم روي پاهام کرد… و به چشمام… دوباره به بيرون زل زد… – گاهي با خودم فکر مي کنم…