دانلود رمان بی برگشت از مهسا93 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وقتی عاشق می شوی نفست با نفسش گره می خورد خدا نکند روزی نفست به دست سرنوشت با غریبه گره بخورد ان زمان هست که می شکنی و…
یک هفته مثل برق و باد گذشت و داریم با مامان و فرهاد میریم فرودگاه که بچه ها رو پیدا کنیم و راهی بشیم بهشون گفتم نمی خواد بیاید ولی قبول نکردن با دیدن سارا براش دست تکون میدم یه 20 دقیقه اي طول می کشه که دور هم جمع بشیم و هم رو توي فرودگاه پیدا کنیم ، پرواز ما رو اعلام کردن. رفتم سمت مامانم و یه بوس طولانی ازش کردم وبعد رفتم سمت داداش کوچولوي خودم -خداحافظ داداشی خیلی دوست دارم مواظب مامان باش -خداحافظ خوشگل داداش مواظب خودت باش شیطونی هم نکنی ها.
کلاغا به من خبر میدن حالا از من گفتم… -بد جنس! دوستاي دیگم هم از خانواده هاشون خداحافظی کردن و رفتیم سوار هواپیما شدیم و بعد از کلی شیطونی کردن رسیدیم توي فرودگاه قرار بود راننده ي هتل بیاد دنبالمون و ببره ما رو هتل یه کم طولانی شد پیدا کردن راننده اما بالاخره پیداش کردیم و رفتیم هتل واااي که چه هتلی بود دهن هر 5 تایی مون باز موند یه لحظه دلم خواست فرهاد این جا بود و می پریدم بغلش رفتیم توي اتاقامون و وسایلمون رو جابه جا کردیم من و سپیده تو یه اتاق افتاده بودیم.
این خیلی خوب بود چون اون از صمیمی ترین دوستاي من بود قرار بود ساعت 1 ظهر بریم پایین و تو رستوران هتل غذا بخوریم رفتیم رستوران و هر کی براي خودش غذا کشید و نشستیم خوردیم انقدر سر غذا خندیدیم و مسخره بازي در آوردیم که چند دفعه غذا پرید توي گلوم قرار شد بریم توي اتاقامون و یک ساعت استراحت کنیم بعد بریم بگردیم. اون یک ساعت هم گذشت جلوي آیینه وایستادم و دارم به خودم می رسم اهل آرایش زیاد نیستم ولی همیشه اون چیزایی که پایه آرایش رو می زنم رفتم سر چمدونم که لباسام رو بردارم…