دانلود رمان نازک ترین حریر نوازش از ر.اکبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به نام سالومه که بعد از فوت پدر و مادرش به خواست پدرش پیش خانواده پدری بر میگرده اما رفتار عمه ها و دختر عمه و پسر عمه هاش با اون خیلی بده چون اون و مادرش رو مقصر از دست دادن برادرشون میدونن. سالومه تو این خانواده که هیچ علاقه ای به اون ندارن زندگی میکنه و عاشق پسر عمه اش سالار میشه پسری که هیچ کس حق نداره رو حرفش حرف بزنه و ماجرای اصلی از اینجا آغاز میشه…
خواستم نامه را بگیرم که هنگامه عقب رفت و شروع کرد به دوباه خواندن، هنگامه دوید و من به دنبالش دویدم و کنار یک درخت نامه را از او گرفتم. محکم هلم داد عقب و خوردم زمین، وقتی بلند شدم. گفتم: -حیف که مادرم تنفر و بدجنسی یادم نداد! بعد از آنها دور شدم و گوشه ای نشستم و از ته دل گریه کردم. وقتی بغضم خالی شد، از جا بلند شدم و به راه افتادم.
مقابل ساختمان سالاری روی صندلی نشسته و همه دور تا دور او نشسته بودند و بساط ناهار آماده بود. عمه فخری گفت : -کجایی ناهار آمده س؟ -نمی خورم! و سریع داخل رفتم. مدتی طول کشید تا خانم برایم غذا آورد، غذا را در تنهایی و با لذت خوردم. وقتی خانم برای بردن ظرفها آمد کنار پنجره بودم. گفتم: -هنوز اونا جلوی ساختمون هستن؟ سرش را تکان داد. پنجره را باز کردم و گفتم: -من می رم بیرون…
با پنجه به صورتش ضربه ای زد و گفت: -خدا مرگم بده از اینجا، اگه خانم ببینه… -حوصله ندارم اونا رو ببینم، می دونی که چقدر… ادامه ندادم و از پنجره پایین پریدم و پا برهنه از ساختمان دور شدم و تا جایی که راه داشت به سمت چپ رفتم تا به رودخانه انتهای باغ رسیدم. روی یک سنگ نشستم و به آرامش آب و برگهای روی آب که با رقص به جلو می رفتند. خیره شدم و زمزمه کردم: -مامان مهربون، تو رفتی و منو تنها گذاشتی…