دانلود کتاب ستی از پاییز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هاتف، مجرمی سابقهدار، مردی خشن و بیرحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان میشود. مردی درشتقامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم» شنیده نمیشود. مردی که میدرد و میتازد و تنها در مقابل یک زن کمی… تنها کمی…
هوای زمهریر و خیابان ها پر از برف های تازه و کهنه. قدم هایم به حدی محکم بود که یخ زیر پایم باصدا می شکست. کت بلند تا نزدیک زانوهایم می رسید. شال گردن پشمی را دور گردنم محکم کردم. دستانم به لطف دستکش گرم ماندند. بخار از دهان خارج نشده در هوا یخ میزد. حتی در این سرما، شهر تسلیم خلوتی نمیشد، زندگی عادی جریان داشت.
اگر قرار بود به خاطر سرما خانه نشین باشند که بیشتر سال را باید در پستو می ماندند. از فکر زودتر رسیدن، سرعت قدم هایم را زیاد کردم. کمی جلوتر زنی چادری جلوی مغازه سمساری ایستاده و مشغول چانه زنی با صاحب مغازه بود. قد بلندی نداشت، هر چند از نظر من همه کوتاه هستند. رد گل و لای به پایین چادر مندرسش چسبیده و کفشی که مطمئنم از خیسی برفِ آب شده، سنگین بود.
وانتی قدیمی گوشه خیابان باریک پارک کرده و جای عبور ماشین ها را سد می کرد. بی اهمیت از کنارشان رد می شدم و ناخودآگاه صورتش را شکار کردم، چشمان درشت و سیاهش را! آقا ببخشید… متعجب ایستادم، با من بود؟ -آقا… خدا خیرتون بده، میاین سر این بخاری رو با من بگیرین؟ برای من حکم مگس مزاحمی را داشت که نمی دانستم از کجا پیدایش شده؟ مرد سمسار تشر زد….