دانلود کتاب مشکی پاشنه بلند از فاطمه محمودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فروغ فرخزاد می گوید که ای کاش آدم ها دلتنگ نمی مردند. نباید این لفظ و قلم را طلا گرفته و بر سر در زندگی ام میخکوب کنم؟! دلبر! ای کاش می دانستید دلتنگی نبودنتان و نداشتنتان چه بر سر دلم می آورد که به شعر های فروغ رو می آورم. دلبر جان شما کجا و چگونه در برابر منی که زندگی ام را به بودنتان مدیونم سنگ دل شدید که نفس برای نداشتنتان کم می آورم؟…
سه ماه تمام چک و چانه زدن با کسانی که هر روز و هر ساعتم را با آن ها می گذرد آن قدر انرژی از من گرفته است که دوست دارم همیشه و هر زمان بیرون از خانه باشم. این همه اعصاب خوردی برای منی که با یک تنش میگرنم عود می کند، خارج از تحمل است. با آرامش فرمان را می چرخانم و همان طور که مواظب هستم ماشین از لاین خارج نشود، دور میدان می چرخم که کیارش با اعصابی خراب کف دستش را روی سینه ی ماشین می کوبد.
– برادر من… نمی خوای گاز بدی بزن کنار خودم برونم. دهن ما رو صاف کردی؛ راه ده دقیقه ای رو چهل و پنج دقیقه است داری یورتمه می ری! لبخند محوی از لحن و تن صدایش که شباهت زیادی به پدر دارد، روی لبم می نشیند؛ با وجود این که این روز ها روی خوشی از پدرم ندیده ام ولی نمی توانم بیخیال کار هایی که برایم کرده است بشوم. بیشتر از این ها به او مدیون هستم.
و این که می خواهد کاری خلاف میل من انجام بدهد چیزی نیست که از احترامم به او بکاهد! در برابرِ خنده ای که به ندرت این روز ها روی لبم می نشیند، می ایستم و اخم هایم را در هم می کشم تا حساب کار دست کیارش بیاید. – این چه طرز حرف زدن با برادر بزرگ تره؟! از وقتی نشستیم تو ماشین مخ من و به کار گرفتی، فقط غر می زنی؛ الان هم به سرعت و ماشین روندن من گیر میدی؟!…