دانلود کتاب بادیگار مشهدی از ملیحه بخشی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خسته روی تخت دراز میکشم. موهای خیسم را درون حوله پیچیدهام و چشم میبندم. همین دو ساعت پیش خانوادهی شاهان خانهی ما بودند و مرا برای پسر کوچکشان خواستگاری کردند. آرکان با آن قد و بالای بلندش از هر دختری دل میبرد. چند باری توی مهمانیهای کاری پدرش و پدرم دیده بودمش ولی هیچوقت خریدارانه نگاهش نکرده بودم….
با صدای پیامک گوشیام، دست دراز میکنم و موبایل را از روی پا تختی چنگ میزنم. شماره ناشناس است و چه اعداد رندی دارد. کافی است با یکبار دیدنش تمامش را حفظ کنی! پیام را باز میکنم. “ملیحه بانو! باعث افتخاره که شما قدم توی زندگیم بذارین” چشم ریز میکنم و چندبار پیام را میخوانم. یعنی آرکان این پیام را برایم نوشته است شمارهی مرا از کجا پیدا کرده است؟ چون مطمئن نیستم خودش باشد.
در جواب پیامش مینویسم “شما؟” و لحظاتی بعد از تایید ارسال، دوباره پیامی برایم میفرستد. هولم تا بخوانم چه نوشته است اما تا بیست میشمارم و بعد صفحهاش را باز میکنم که نگوید چقدر بیتاب است. “من همونی هستم که شما قراره نمک زندگیم بشی! درست میگم دیگه ملیحه یعنی نمکین!” ناخودآگاه نیشم تا بنا گوشم باز میشود. من برای هر کس که معانی را ببیند احترام خاصی قائل هستم.
آدمهای اندکی در زندگیم بودهاند که معنی اسمم را میپرسیدند. می دانم خودش است اما برایش تایپ میکنم: “اقای شاهان؟” بلافاصله مینویسد. ” بله، آرکانم” گونههایم رنگ میگیرد و برایش تایپ میکن “جوابم رو شب شنبه میگم”. “دلت میاد پسر به این خوبی رو اینهمه منتظر بذاری؟” از پیامش میخندم که پیام بعدیش میآید. “جواب مثبتت رو همین الان بگو، خیلی خستهام. برم بخوابم.” “آقای شاهان، شنبه شب!”…