دانلود کتاب دلفریب از هاله نژاد صاحبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی شکیب، به زندان افتادن پدرش مصادف میشه با آزار و اذیت لات های محله! پناه میبره به علی. مردی که پانزده سال ازش بزرگتره و بعد از مرگ همسرش قصد ازدواج نداره. اما مجبور میشه لیلی رو عقد کنه…
از شدت ترس دندان هایش به هم می خوردند. احساس می کرد فاصله ای تا مرگ ندارد. تمام وجودش یخ زده بود و نفسش یکی در میان بالا می آمد. مانند کودکی ترسان، پشت در اتاقش نشسته و زانوهایش را در بغل گرفته بود. با وجود آنکه اطمینان داشت درهای خانه قفل هستند اما باز هم وحشت داخل آمدنشان را داشت. بدون آن که آوایی از بین لب های سردش خارج شود، خدا را زیر لب صدا می کرد. نیمه شب بود و تمام محل در خواب. اگر خدا به حالش رحم نمی کرد،
زنده به گورش هم که می کردند کسی نمی فهمید. از گوشه پنجره نامحسوس نگاهی به حیاط انداخت. خبری از آن دو مرد سیاه پوش که بیرحمانه شیشه های خانه اش را شکسته بودند، نبود. نفس حبس شده اش را آرام رها کرد و به سختی از جایش بلند شد. زانوهایش قدرت تحمل وزن کماش را نداشتند و به ناچار دست به دامان دیوار شد. نگاهی به سقف تاریک اتاقش انداخت و با گریه نالید: – خدایا شکرت… همین که هنوز زنده بود، جای شکر داشت. اما نمی توانست دیگر در این خانه بماند…
حداقل تا قبل از آنکه پدر بی گناهش از زندان آزاد شود. مستاصل و ترسیده نگاهی دور تا دور به اتاقش انداخت. آنقدر دست و پاهایش را گم کرده بود که نمی خواست حتی ثانیه ای اینجا بماند. بدون آنکه به تاپ و شلوارش توجهای کند، چادر رنگیاش را از روی آویز چنگ زد و روی سرش گذاشت. نفس عمیقی کشیدو بالفاصله به سرعت از اتاق خارج شد. نور فلش موبایلش را روی زمین گرفت تا خورده شیشه ها پاهایش را نبرد. پشت در هال مکثی کرد و نگاهش را با دقت به حیاط دوخت…