دانلود کتاب سوگلی ارباب از الهه مرگ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من نمیخوام زن ارباب بشم! من اون رو دوست ندارم! چرا نمی فهمید؟ من یکی دیگه رو… نزاشت حرفم رو ادامه بدم… دستش رو بال برد و سیلی محکمی کوبوند توی صورتم. – خفه شو دختره ی سلیطه! سریع حاضر میشی و میای پایین… وگرنه میسپارمت به بابات! هه… بابا! از کدوم بابا حرف میزد؟ بابایی که از وقتی یادمه تمام توجه و مهربونیاش برای ساغر بوده! زور گویی و بد اخلاقی و اجبارهاش هم برای من!
یک ماهی از خاکسپاری ارسلان گذشته بود و بابا هم به هوش اومده بود؛ وضعیت عمارت اصلا خوب نبود و بزور آرسام رو کنترل کرده بودند. عصبی بود… با کشتن داداشش زخم بزرگی روی قلبش گذاشته بودند. اون به دنبال انتقام بود و می گرفت! طوری ترسناک شده بود که وقتایی که اون خونه بود از اتاق بیرون نمی رفتم! جو وحشتناکی بین خانواده برقرار بود و من بی نشون غریب بودم.آزاده، مادر آرسام هم اومده بود و مدام کنار آرسام بود که کاری نکنه!
دانشگاه شروع شده بود و چند روزی بود سر کلاس ها می رفتم. آزاده خواسته بود که اینجا بمونم و راحت برم دانشگاه و بیام. اما خوب احساس راحتی نداشتم وسعی داشتم که بابا رو راضی کنم که خوابگاه برم؛ با صدا ی در اتاق، خودکارم رو روی دفتر گذاشتم و سر بلند کردم. -بیا داخل! مریم داخل اومد و گفت: – آزاده خانم کارتون دارن.. کنجکاو شدم و از رو ی تخت بلند شدم. شالم رو برداشتم و روی سرم انداختم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم.
مریم به سمت آشپزخونه خونه رفت و من هم به سمت اتاق طبقه پایین، که کنار اتاق آرسام بود رفتم. تقه ای به در اتاق زدم و داخل رفتم که متوجه حضورم شد و نگاهش رو از پنجره گرفت. لبخند روی لب هام نشوندم و سلام کردم. جوابم رو داد و به دست به تختش اشاره کرد و با لحن همیشه جدیش گفت: -بشین سوگل! کم کم داشتم می ترسیدم… نکنه اتفاقی افتاده باشه؟! سری تکون دادم و روی تخت نشستم. اون طرف تخت، دقیقا مقابلم نشست…