دانلود کتاب سیانور از یسنا و الهه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما داستان دخترایی بود که به ناحق بهشون دست درازی شد یکی برای نفرت پدرش و دیگری غیرت دروغین دوست پسرش. الهه بخاطره نفرته پدرش تن داد به این خفت و با بیرحمی و زور پا به دنیایی گذاشت که براش زود بود و حتی شاید درک درستی از اون نداشت باردار شد اما کودکانش رو ازش گرفتند، عاشق شد اما فردای ازدواجش معشوقش را ب خاک سپرد… و اما شادی دختری که نشاط اور بود برای همه ناخواسته …
صدای مامان که واسه شام صدامون می کرد حرف سامیار نصفه موند… با خشم و افسوس به در زل زدم اووووووووف. سامیار با خوشحالی پنهونی گفت: اوه خاله صدا میکنه… میدونی که سر وقت نریم سر سفره داد و بیداد میکنه. اخم کردم… بدشانس تر از من دیدید؟ خوب دیدید دیگه حرفی ندارم. از جام بلند شدم و رفتم سمت در و همونطور که پشتم به سامی بود گفتم: با اینکه میدونم داری از زیر کار در میری ولی منم خوب بلدم زجرکشت کنم. و لبخند خبیثی
زدم و به سمت آشپزخونه رفتم… خونه ما دوبلکس بود… اتاق من و سامیار و احسان بالا بود به اضافه سرویس بهداشتی. پایینم که پذیرایی و نشیمن و آشپزخونه بود. بعد از اینکه خونه رو یه دور نگاه کردم بی توجه به حضار محترم رو صندلی مخصوص خودم نشستم و برای خودم غذا کشیدم. قبل اینکه قاشق و به لبم ببرم صدای جدی بابا بلند شد: دست به غذات نزن. حرصی نگاهش کردم و قاشقو پرت کردم تو بشقابم که صدای بدی داد. مامان لبشو گاز گرفت و سامیار که تازه
اومده بود با تاسف بابارو نگاه می کرد. همش دستور دستور دستور… اه… دوتا آرنجو گذاشتم رو میز و انگشتامو قفل کردم توهم. دعای امروز چی بود؟ اه اه یادم نمیومد. من که مسیحی نبودم… چرا زور می گفت آخه بچه شیعه رو چه به اینکارا. صدای بابا بلند شد و ما همه چشامونو بستیم. ای خدا، ای پدر من، ای خالق من، امروز به نزد تو می آیم و شکرت می کنم که مرا انتخاب کردی. مرسی به خاطر پسرت که به خاطر من انسان شد عیسی مسیح من ایمان دارم تو خداوند هستی که…