دانلود کتاب فرشته ای بدون بال از عطیه.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک روز یکی از بهترین فرشتههای خدا از خدا خواست تا مرخصی از بهشت بیاد به زمین! خدا گفت: – برو… ولی اول بالهات رو تحویل بده بعد برو! زمان مرخصی فرشته تموم شد و به بهشت برنگشت. خدا به فرشته دیگهای گفت بره دنبالش. مدتی بعد فرشته مامور بازگشت و اینگونه پیام آورد: «من دیگه به بهشت بر نمیگردم چون زمین پر از فرشته های بدون باله»!
خسته بود! شهریار به اندازه چند روز همین روز اول از او کار کشیده بود. اما مغزش خستهتر از همهی اعضای بدنش بود! پاهایش را با کرختی از لبهی تخت بالا کشید و به پهلو خوابید. دو دست بین زانوها گذاشت و جنینوار در خودش جمع شد. وقتی به خانه رسید، وقتی مازیار مثل تمام این چند هفتهی اخیر جلوی در خانه خودش به استقبالش نیامد، بیشتر در هم شکست. به همین زودی دلش برای خنده های بلند دیشب او به لطیفهی بی مزهای که خودش تعریف میکرد تنگ شد.
مازیار خوب بود! مازیار پشت و پناه خوبی بود!به سرگرد پناهی اعتماد نداشت؛ ولی تیری بود در تاریکی! به خاطر مازیار میخواست تا ته این بازی برود. با شنیدن زنگ تلگرامش همانطور درازکش دست برد و گوشی را از روی پاتختی برداشت. قطره اشکی که از گوشه داخلی چشمش به چشم دیگر راه گرفته بود را پاک کرد و برنامه تلگرام را باز کرد. «اگر بیداری زنگ بزن» فرستنده«سپ» بود! به ساعت نگاه کرد؛ یک را هم رد کرده بود. بیتوجه به پیام دریافتیاش به سیل پیامهای
دیگرش نگاهی انداخت. آزیتا دو تا آدرس فرستاده بود و از او خواسته بود برای کار خصوصی به این دو آدرس برود. شهلا همسایه و همبازی دوره کودکیاش حالش را پرسیده بود. یکی از دوستانش آدرس آرایشگاهی سطح پایین را برای کار فرستاده بود. ناهید، دختری که زمانی در دورههای آموزش کاشت ناخن با او هم دوره بود با کلی شکلک بوسه و قلب ابراز خوشحالی کرده بود از یافتنش؛ گفته بود اتفاقی از خانمی که مشتری او بوده در موردش شنیده و از او شماره تلفنش را گرفته است…