دانلود کتاب اوتای از اکرم حسین زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من مردیام که به جرم تن ندادن به رسم و رسوم از زادگاهم بیرون کردن، من هم خوب از خجالتشون در اومدم، ولی دنیا بدجوری گرده! الان جوری گشته که بهم احتیاج پیدا کردن ولی من الان یه بوکسور حرفهای هستم با کلی اسم و رسم و ثروت… و من شرط کمک رو ازدواج با زیباترین دختر زادگاهم تعیین کردم…
پلک هایش تکانی خورد، روشنایی اطراف ترغیبش کرد علی رغم سنگینی و سوزش پلک هایش، بازشان کند. نگاهش گنگ و نا آشنا چرخی در محیط اطرافش زد. صـدای صحبت آرام مرد و زنی هوشیارترش کرد. از نور تابیده شـده به چشمانش بی اختیار دست بالا برد تا روی چشمانش بگذارد و کمی از غلظت نور بکاهد که درد شدید پیچیده باعث شد آخی بگوید. هنور چشمانش از درد روی هم فشرده شده بود که حضور
فردی کنارش و بعد لمس دسـت مردانه ای روی مچی که از شدت درد ترجیح داده بود حرکت بیشتری به آن ندهد، موجب شد چشم باز کند. خیره در چشمان روشن او، که هیچ وقت رنگشان را درست متوجه نشده بود، آبی، سبز یا فقط کمی روشن تر از چشمان خودش هر از چند گاهی به رنگی می زند و حتی گاهی تیره هم می شد، با گیجی خاصی لب زد : – سلام. لب مرد مختصرکش آمد و هم زمان با حرکت
آرامی که به مچ در دستش میداد و سعی داشت آن را دوباره به پایین بکشد، جواب داد: -سلام، صبح بخير. و با جمع شدن ابروی اولدوز به خاطر حرکت دسـت زخمی اش، ادامه داد: -دستت بخیه داره تا خوب شدنش حواست بیشتر بهش باشه. آلما هم کنارشان ایستاد: صحت خواب خانوم خوشگله. نگاهش از یاشار سـمت آلما رفت، کمی زمان برد تا بتواند حوادثی که از سر گذرانده بود کنار هم بچیند و به یاد آورد…