دانلود کتاب نیلوفری برای مرداب از مهین عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیگار میان انگشت میانی و اشارهام لهله میزد برای مجدد بوسیدن لبهایم و پک زدن محکم من! نگاهم به رقصنور، دود و عطر و ادکلنهای در هم ادغام شده عادت کرده بود! این چندمین پارتیای بودکه میگرفتم؟ نمیدانم! سیگار بین لبهای رژ خورده و درشتم فرستادم و از اعماق وجودم پک زدم و دودش رابیرون فرستادم. -خفه نشی نیلی؟ تنهای که جلو کشیده بودم را عقب فرستادم و پا روی پا انداختم.
نگاه رویا از آن تابلوی کوچک روی چهره یاسین نشست. استرش داشت و دستانش می لرزید با این حال سعی می کرد بر استرسش غلبه کند! یاسین با چشمانی ریز شده در حالی که هر دو دستش را گره کرده زیر چانه اش گذاشته بود و نگاهش میکرد گفت: خب بفرمایید. رویا آب دهان قورت داد. _سل… سلام… رویا هستم. رویا.. قدسی.. ياسين ابرویی بالا انداخت و باچشمانش
اشاره به صندلی های چیده شده مقابل میزش زد. رویا تشکری کرد و روی یکی از صندلی های نزدیک به میز نشست. یاسین نگاه پایین انداخت و چشمانش جایی روی برگه ی معرفی نامه او مکث کرد. _نوشتی که بیست و سه سالته خونه ت پایین شهر و دو تا برادر از خودت بزرگتر داری پدر و مادرت هم فوت شدن. حالا میتونی راحت از اون سر شهر سر وقت بیای این سر
شهرو سرکارت؟ رویا بازهم آب دهان قورت داد. مطمئن که نبود هیچ حتی تردید هم مدام ضربه به خوش باوری اش میزد!بعد از خارج شدنش از این شرکت باید می رفت و کلمات را کنار هم میچید تا به خورد علی و مهراب بدهد. با این حال حرفی گفت که فقط گفته باشد در جواب یاسین مدیر عامل این شرکت! بله… بله میتونم. ياسين لب تو کشید و با طمانینه رها کرد….