دانلود کتاب افگار از ف. میری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا… حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد ها میزاره و مردی که سال هاست فراموشی گرفته و دیگر هیچ نشانی از آن آبان قدمی عاشق ندارد…
در اتاق را به آرامی باز کرده و سرکی درون راه رو کشیده و وقتی خاطرش از خالی بودن راه رو جمع شد با احتیاط پا از اتاق بیرون گذاشت و در اتاق را نیم باز پشت سرش رها کرد.. حتی نیم نگاهی هم به اتاق آبان نکرد دلش نمی خواست تا حد ممکن با آبان روبه رو شود نه حداقل تا زمانی که ذهنش را سرو سامان داده و می توانست روی خود و احساساتش کنترل داشته باشد. پس از دقایقی کش آمده بالاخره پس از
لمس دستگیره بالکن در دستانش، از سر آرامش لبخندی زده و با آستین عرق به راه افتاده روی پیشانی اش را گرفت. با دیدن ماه کامل که تمام آسمان را روشن کرده بود مسخ شده ابرویی بالا انداخته و با لذت قدم داخل بالکن گذاشت خیره به ماه زمزمه کرد: میگم من الکی دلم بهانه نمیگیره… نگو تو اینجا بودی!! بدون آنکه بتواند نگاهش را از آن دلبر درخشان بگیرد، لنگان در طول بالکن جلو رفته و تکیه اش به نرده های
سنگی داد. سیگاری گوشه لبش جا خوش کرد.سرخوش جعبه کبریت را تکانی داده وکبرتی از بسته اش بیرون کشید. اما قبل از آنکه حتی بتواند چوب را به روی کاغذ سمباده بکشد از میان انگشتانش سر خورده و پایین افتاد. بی حواس به دنبال تکه چوب روی زمین خم شد که با آتش گرفتن یکباره پهلویش از درد جیغی کشیده و نفهمید از درد بیش از اندازه اش بود یا شنیدن صدای او که در همان حالت خشکش زد …