دانلود کتاب بهشت از Hani با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
– زود باشید ! زود باشید ! همینجوری بیکار واینستید ببینم؛ تا ساعت چهار بعد از ظهر این حیاط و باغ پشتی باید آماده شده باشه. یالا بدویید ! صدای جیغ جیغ ها و دستور دادنای خاتون از یه طرف، نوری که از سه تا لایه پرده رد میشد و صاف میخورد توی چشمم هم از یه طرف. پوفی کردمو با حرص پتو رو کنار زدم. یه چشمم و باز کردم و اطرافم و یه دور سریع از نظر گذروندم و در همون حال دنبال گوشیم میگشتم …
بعد از شام هر کی مشغول به کاری بود. من لب طاقچه ی پنجره های بزرگ رستوران نشسته بودم و ژیهات هم رو به روم به دیوار تکیه داده بود و به بارون نم نم نگاه میکردیم. +امشب خیلی خوشگل شدی.-مرسی چشات قشنگ میبینه. + نه.. آخه خیلی خوشگل شدی… پشت چشمی نازک کردم و با یکم عشوه گفتم: چقدر خوشگل شدم؟ +خیلی خوشگل شدی.-چقدر؟ +خيلييي… با هر جمله ای که میگفت بهم نزدیک تر میشد. روی صورتم
خم شد و لب زد: خوشگل شدی و خوشگلی دردسر داره. يهو صدای آرش اومد: بچه ها میشه یه دیقه بیاید. ژیهات پوفی کردو ازم فاصله گرفت. در مرز انفجار بودم. چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت: نمیخندی هااا! همین کافی بود که از خنده بترکم … این دومین تلاش ناموفقش تو اون شب بود. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمت بقیه رفتیم. بعد از جمع شدن و ساکت شدن همه آرش شروع کرد + باز هم از همتون
متشکرم… شب به یاد موندنی ای رو برام ساختين، راستش من قرار بود امشب یه سورپرایزی انجام بدم ولی خودم غافلگیر شدم اما حالا هم دیر نشده. حرفش که تموم شد چند قدم به سمت تارا رفت، جلوش زانو زدو جعبه حلقه ای رو جلوش گرفت. آرش: اجازه میدی بقیهی عمرم رو تقدیمت کنم؟! اولش همه شوکه شدن ولی بعد چند ثانیه صدای دست و جيغ كل رستوران رو گرفت؛ با جواب مثبت تارا هم صداها بیشتر شدن …