دانلود کتاب آخرین بت از فاطمه زایری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه از عمارت مرگ شروع میشود از خانهای مرموز در نقطه ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محمولههای گمشده دلار و رفتن به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری میکند تا لاشه رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی که ردپای سرگرد امیرمهدی رَها، بر برفهای خونین، جا مانده و برچسب “پلیس خاطی” هر لحظه بیشتر به این نام وصل میشود؛ به نام مردی که یکروزی در گذشته بوی نان گرم میداد و حالا مدتهاست که کنج سلول انفرادیاش، بوی خونِ آدمیزاد میدهد!
حنا شرط گذاشته و گفته بود. فقط در صورتی وارد این بازی میشود که افراد حاج علی اکبر، خبر زنده بودن امیرمهدی را به خانوادهاش بدهند؛ اما فاضل میگفت اول و آخرش برای اجرای نقشه ای که بی نقص کشیده بودند، عارفه سادات و رضوان هم باید از این موضوع باخبر میشدند. با این حال لابه لای مصلحت اندیشی های حاج علی اکبر، قرار نبود امیر مهدی با خانوادهاش دیدار کند و سروان توشه بارها گفته بود ریسک بالایی دارد و شرط حنا همه چیز را تغییر داده بود.
حاج علی اکبر، ناچار قبول کرده بود امیر مهدی را بیاورد و حالا حنا سر از پا نمیشناخت و دلش میخواست زمان سریع تر برای همه اشان بگذرد. ساعت دو و نیم بامداد بود و هنوز خبری از امیر مهدی نبود. حاج علی اکبر قول داده بود تا ساعت سه او را به خانه اشان برساند و کمی وقت برای در کنار هم بودنشان بدهد؛ اما حنا میترسید که به قولش عمل نکند. داخل اتاقش نشسته و نگاهش به تاریکی کوچه بود و نور ضعیف تیر چراغ برق. آنجا پرنده هم پر نمیزد و هر لحظه
ناامیدتر می شد؛ ولی پلاک خدایی که پس گرفته بود دوباره داشت آرامش می کرد. پلاک سردش را درون مشتش فشار داد و مضطرب گفت: خدایا… بيارنش! برای دل عارفه سادات او را میخواست؛ برای رضوانی که وقتی خبر زنده بودنش را شنید، تا چند دقیقه ماتش برد و نتوانست حرفی بزند. این بار دیگر خودخواه نبود و او را برای خودش نمیخواست؛ او را برای خانواده اش میخواست. برای آن ساختمان دو طبقهی نبش کوچه که چراغش روشن بود و او تا امیر مهدی نمیآمد …