دانلود کتاب سپیدار های آشنا (جلد دوم) از فرناز نخعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زرین و محمد خیلی دوست دارن صاحب فرزند بشن ولی تلاششون بی ثمر میمونه… به همین دلیل تصمیم میگیرن با توجه به کتاب اسرار زمان باز هم در زمان سفر کنن تا بتونن مادر و پدر بشن.. طبق گفته کتاب باید یکی از اقوام محمد به اسم مروارید و هم دانشگاهیش علی با اونا باشن… همه آماده سفر میشن که …
از روی ناامیدی نفس عمیقی میکشم. هیچ دوست ندارم بعد از این همه امیدواری دوباره مجبور باشیم چند ماه صبر کنیم و کلی معما حل کنیم ولی ظاهراً چاره ای نیست. این غار هیچ راه خروجی برای ادامهی مسیر ندارد. قدم روی اولین پله رو به بالا میگذارم و محمد هم دوباره با چراغ قوه از پشت سرم مسیر حرکت را روشن میکند. بعد از پیچ پله ها دهانهی تونل را مثل دایره ای در دوردست میبینم که حالا دیگر روشن نیست و تقریباً رو به سیاهی و تاریکی رفته ولی
هنوز با محیط اطرافش فرق دارد و قابل دیدن است. خودم هم متوجه نشده بودم این همه پله را پایین رفته بودیم.شیب پله ها زیاد است و اواخر مسیر به نفس زدن افتاده ام. وقتی سرم از دهانه بیرون میرود، می ایستم و چند نفس عمیق میکشم. علی که آخرین نفر است، با بی تابی میگوید: نمیشه اول از این جای تنگ و تاریک بری بیرون و بذاری ما هم بیایم، بعد نفس بکشی؟ من همش نگرانم یه وقت اون دریچه بسته بشه و بمونیم این تو. باخنده میپرسم: كلاستروفوبیا داری؟!
-چی هست؟ -فارسیش میشه تنگنا هراسی ترس از فضاهای بسته و جاهای تنگ و تاریک. -نه والله در حالت عادی همچین حسی ندارم نه تو غار نه تو تونل و این ها ولی اینجا… حالا تورو خدا زودتر برو بیرون بعد شروع کن به ویزیت تخصصی روانشناسی من! به خودم تکانی میدهم و دوسه پله باقیمانده را بالا میروم و پا روی کف آبشار میگذارم. چندلحظه بعد هر سه نفر کنارم هستند. به محض اینکه علی هم بیرون میآید، سنگ کف آبشار حرکت میکند و راه ورود به تونل را میبندد …