دانلود کتاب تجانس از زیبا سلیمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه ای از دل تفاوت ها که به تجانسها ختم میشد دختری سرکش و جولانگر خط میزند معادلات مردی از جنس امنتیت را و سرمشق میشود برای شب هایی که چراغ های روشن شهر او را فریاد میزنند و او چه مقهور میشود در این عشقی که اگرچه از سراب تفاوت ها ریشه میگیرد اما به قصه همسان شدنها و تجانسها ختم میشود. آری داستانِ تلاقی دوخط موازی را شنیدهای؟ دو خطی که در تجانس ها سر خم میکنند برای یکی شدنها؟ اینجا رسم و الخط یکی شدن هاست میان تجانس اندیشهها …
خسته بود و با دندانی دردناک به سمت خانه آمده بود. ذهنش آشوب بود از اینکه میدانست شب مهمان علی و دلوان خواهند بود با خودش که تعارف نداشت بعد از حادثه ای که برای دلوان اتفاق افتاده بود خودش را مقصر پیدا نکردن ضارب او میدانست و حس میکرد با پیدا کردن آن موتوری که به او زده و باعث شده بود دلوان جنینش را از دست بدهد میتوانست دینش را به این خانواده که طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن را به او هدیه داده بودند ادا کند اما
نتوانسته بود و همین مکدرش میکرد. سر راهش به خانه از هر دست فروشی که گل میفروخت گل خریده بود و حالا با دسته گل های رنگارنگ وسط خانه ایستاده بود. گل ها را روی کانتر گذاشت رو به مهکام کرد و پرسید: شب دلی هم میآد؟ از آمدنشان مطمئن بود اما باز میپرسید. مهکام همانطور که گلدان خالی را پر آب میکرد جوابش را کوتاه داد: آره. دستش را روی فکش گذاشت و بی ربط به دلشوره ای که توی دلش جریان گرفته بود گفت: دردش کشت منو! مهکام گلدان
را روی میز گذاشت و شاخه های گل را یکی یکی توی گلدان قرار داد و گفت: دندون کرسی نه؟ کلافه نچی کشید و دستش را روی فکش گذاشت و جواب داد: اهوم همونه. برات میخک خریدم بذار روش دردش رو بخوابونه. از اینکه مهکام هم مثل علی و مهران او را به سمت دکتر رفتن سوق نمیداد خوشش میآمد. شاخه گل رزی را برداشت و کنار گل داوودی که مهکام داشت توی گلدان میگذاشت قرار دادو گفت: خیلی خوبه که نمیگی برو دکتر. مهکام تلخ خندیدو فراموش کرد که …