دانلود کتاب نیم نگاه از فاطمه مفتخر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر قصه کافه داره و خیلی شیطون و شاده. پسر داستان اما خیلی جدی و مذهبیه! این دختر، پسره رو به زور سوار موتور میکنه، میبرتش برف بازی، کله پاچه به خوردش میده، مجبورش میکنه نصف شبی از دیوار بالا بره.. دست تقدیر باعث میشه این دوتا آدم که هیچ شباهتی به هم ندارن، با هم رو به رو بشن و … داستان آقا سید و این دخترک شیطونمون به کجا ختم میشه؟! چی میشه که این پسرِ مذهبی عاشق این دختر میشه؟
جمعه بود و همه خواب بودند همان طور که از قبل با پدر هماهنگ کردم سوییچ ماشین را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. جمعه زیبایی بود؛ اگر کار نداشتم الان با صدرا كله پزی بودیم بعدشم میرفتیم دنبال عسل و او نق میزد که چگونه صبحمان را با کله پاچه آغاز میکنیم دخترک سوسول من! البته من که نه دخترک سوسول صدرا. سوار ماشین شدم و با “بسم الله”ی زیر لب استارت زدم. پایم را روی گاز فشردم و به خاطر سرعتم باد خیلی کمی از شیشهی باز به صورتم
میخورد؛ شال شل ولم از روی موهای نرم و قهوه ای ام سر خورد و من بیخیال به رانندگی ام ادامه دادم اگر صدرا اینجا بود میگفت شالم را روی سرم بکشم هر چقدر که مدرن بود، باز هم با اعتقادات خو گرفته بود، سخت گیر نبود اما خب… از سرم نمیگذشت که روزی برسد که من در ماشین بشینم و فکر کنم من و صدرا انقدر بزرگ شده باشیم که شال افتاده از سرم او را غیرتی کند. دیروز حاج عباس میگفت انگار همین دیروز بود که صدرا در کوچه میدوید و بازی میکرد و من
دلم قنج رفت وقتی صدرا گفت کمی دیگر صدای بچه هایش در این کوچه میپیچد. صدرا با این حرفش مهر تایید زد که قرار است در این کوچه و در رو به رویی خانه حاج عباس بشود کاشانهی شان! وارد کوچه که شدم لبخندم جان گرفت، خوشحال بودم جمعه را دوست داشتم جمعه ای که در این محله قدیمی و پر خاطره میگذشت را دوست داشتم! کوچه های این حوالی تنگ بود و به عریضیه، کوچه و خیابان های صفاییه نبود، بخاطر همین کمی پارک کردن وقتم را گرفت …