دانلود کتاب ارس و پریزاد (جلد اول) از زینب رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس نداشتم. قلبم در سینه میکوبید و با همهی توان فقط میدویدم. پشت سرم فریاد بود؛ آشوب بود؛ به زبان روسی عربده میکشیدند و صدای کوبیده شدنِ کفشهای مردانهشان روی زمین بندر، در گوشهایم اکو میشد. تعدادشان زیاد بود. وقتی نفسزنان از کنار کانتیرهای بزرگِ آبی و قرمز میدویدم کسی از گذشته توی گوشم پچ میزد: «من دوستت دارم، تو رو باور دارم… میدونم که برمیگردی پناه.» آن روز، همه چیز جور دیگری بود. او غرق شده بود توی چشمهای عاشق من، و من حل شده بودم در نفسهای گرمِ مردی که برای این عشق، با همه میجنگید…
تا دقایق دیگر نور چشم خانواده از سفر میرسید. نبودنش زیادی به چشم میآمد امیر پارسا نقطهی امنم بود و قرار تمام بی قراری هایم، او را هر لحظه همین جا در نزدیکترین فاصله میخواستم؛ آن قدر نزدیک که، خودم تک به تک نفس هایش را بشمارم و خدا را برای هر نفسی که میکشید، شکر کنم. ساعت تازه از هشت صبح میگذشت. یک ساعتی میشد در هوای خنک سحرگاهی، تمرین می کردم. سروصدای گنجشک ها زیاد بود و روی شاخه ها بالا و پایین میپریدند. به صورت
خیسم دست کشیدم عرق کرده بودم ضربهی بعدی را محکم تر روی میت نشاندم و «هی» بلندی کشیدم. گوش به زنگ بودم و بی اراده مدام در باغ را چک میکردم. شادی و شوقم اندازه نداشت. همین که پایم را با بالا آوردم تا یک ضربهی «دولیوچاگی» بزنم فریاد هیجان زدهی نازلی توی باغ پیچید: زن دایی، امیرپارسا اومد! دلم تکان شدیدی خورد. سریع به ورودی باغ نگاه کردم. نازلی همیشه اینجور وقتها از پنجره اتاقش کوچه را میپایید و زودتر از بقیه متوجه رسیدن او
میشد. درهای آهنی حیاط باز شدند. با حوله عرق پیشانی ام را گرفتم و خسته لبخند زدم. رفته رفته صدای خوش و بش و خندهها بیشتر شد. گلتاج و زن دایی هلن قربان صدقه امیر پارسا میرفتند و نازلی احوال او را میپرسید پاسخهای امیر پارسا متانت داشت. جان میدادم برای آن صدای دلنشینش. سریع دمپایی پوشیدم و قدم تند کردم سوی حیاط جلویي. از دور دیدم که نازلی کیف سامسونت را از دستش گرفت و خسته نباشید گفت. زن دایی رویش را بوسیدو دست انداخت …