دانلود کتاب روز سرد از مرجان جانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به سایه های پشت پنجره خیره بودم… دو سال پیش من اونجا زندگی میکردم و الان... ادمایی جدید… با زندگی و داستان جدید… دو ساله تقریبا هر روز از جلوی این خونه رد میشم و منتظر به پنجره خیره میشم تا پرده اتاق کنار بره و صورتش رو ببینم… ولی نیست… اون رفته و منو اینجا جا گذاشته… کنار این همه خاطره. کنار این همه ادمی که به دیدن منِ تنها عادت ندارن… میدونم دیگه بر نمیگرده… میدونم خیلی ازم دوره... ولی هر بار که دستمو رو قلبم میزارم سرجاشه …
با حضور شخصی کنارم سرم رو بلند کردم… چشمای آبیش از همیشه معصوم تر شده بودن… شایدم من اینطور حس می کردم. دستم رو به مبل تکیه دادم و خواستم بلند شم که نگار داد زد: دلیی گم.. با دیدن عمر کنارم نگاهش بینمون چرخید و کم کم نیشش باز شد و گفت: گمشو بشین عزیزم… چه نیازیه بیای کمک.. تو استراحت کن ظرف شستی خستهای.. با لبخند یه بوس هم برام فرستاد و رفت سمت یاسی اوف نگار.. همش منو تو شرایط های سخت قرار میده. برگشتم سر جام و لبم رو تر کردم. صدای اروم عمر رو کنار گوشم شنیدم: تا وقتی
خواهرم هست نمیتونی فرار کنی. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: نمیخواستم فرار کنم.. کمک لازم داشت و.. نذاشت حرفمو کامل کنم گفت: درسته درسته. نگاهی بهش انداختم و گفتم: معلومه که درسته. لبهاش نه ولی چشماش میخندید. همونطور که به چشماش خیره بودم اسمم رو صدا زد: دلارا… ته دلم خالی شد. حسی شبیه به سردی دستت وقتی تو گرمای جیب کتت فرو میبری رو داشتم. همونقدر لذت بخش … ولی مثل اون این گرما موندگار نبود. و قرار بود سردی وجود من از بین ببرتش آب دهنمو قورت دادم تا بلکه بغضی که داشت خفم
میکرد رو با خودش پایین ببره. اروم گفتم: بله؟ حالا اون بود که انگار که دلش خالی شد. ولی نه از خوشحالی… از ناراحتی و جوابی که انتظار داشت بشنوه ولی نشنید. چشماشو بست و دوباره باز کرد. لبش رو تر کرد و گفت: چرا تمومش نمیکنی؟ ابروهام بالا پرید: چیو؟ عمر: این جدایی… فکر کن همش به کابوس وحشتناک بوده. ولی تموم شده و من الان اینجام کنارت. دستای گرمشو روی دستام گذاشت و گفت: تو دیگه خواب نیستی… دلم میخواست گریه کنم ولی هر طور بود خودم رو کنترل کردم تو دلم بهش خندیدم… خواب! بچه گول میزنه؟ …