دانلود کتاب یمنا از صاحبه پور رمضانعلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چشمها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ … خیره شو به چشمهایش و تمام… حرف میزنند، بیصدا، بیفریاد بیقلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلبهای مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشمهایت گذشتهام… حافظم تو را…
پاهایم از مغزم دستور نمیگرفت بچهای لجوج شده بود و من به سختی رامش کردم تا قدم از قدم بردارد. پرده را کنار زدم پیرمردی روی ویلچر نشسته بود و از بالکن مشرف به باغ به بیرون نگاه میکرد جلویش ایستادم، بلوز و شلوار راحتی پوشیده و یک پتوی مسافرتی چهارخانه روی دوشش انداخته بودند. کنار پایش زانو زدم و به چشمانش نگاه کردم. کیستی که به خاطرت این همه راه را طی کردم؟ سرش ثابت بود اما نگاهش روی من چرخید. ستاره ای چشمک زن، لحظه ای در چشمانش پدیدار شد. از ترس بود این برق یا ذوق؟ داشتم
فکر میکردم شاید حسم اشتباه گفته است اما چشم بست و قطره اشکی مهمان صورتش شد من را میشناخت؟ منی که تا قبل از نامه هما، حتى اسمی از او نشنیده بودم. حسرت شادی یا غم حسم در آن لحظه هر چه بود توده خفه کنندۀ بغض شد و اشکی که دیر یا زود میچکید. -شما منو میشناسین آره؟ چشمانش را از هم باز کردو نگاهم کرد، لبهایش را فقط کمی ازهم باز کرد اما دریغ از کلامی که از دهانش خارج شود سعی در تکان دادن انگشتانش دست راستش داشت و بی قرار روی دسته ویلچر تکانش می داد. بی طاقت شدم از این کلنجار
بدونِ سرانجامش و دستش را گرفتم. دوباره چشم بست به موهایش نگاه کردم. با این که سنی از او گذشته بود و حتی تار سیاهی هم بر سر نداشت، ولی به آرامی چشمانش را باز کرد. قطرات اشک یکی پس از دیگری از دیدگانی که انگار غم دنیا در آن لانه کرده بود، فرو چکید. -اینجا چه خبره؟! صدای فرهان بود پشتش آرا هم وارد بالکن شد. قطره اشکی سمج که سعی در کنترلش داشتم بالآخره کار خود را کرد و راهش را از روی گونه ام پیدا کرد. قبل از اینکه صورتم را ببیند آرام پشت دستم را رویش کشیدم -هیچی، آرا بریم. خواستم بلند شوم …