دانلود کتاب آقای پینوشه از آزیتا خیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چند ماهی از مفقود شدن آیدا میگذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بنبست مشکوک است؛ خانهای که سکوت طولانیاش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم میشکند و خلوت بابونه، دختر خانهی بنبست با ورود یکباره همه اعضای خانواده از هم میپاشد. اما این همه ماجرا نیست…
روز مزخرفی بود نه کاسبی کرده و نه پولی داشت. همه لطف امروز به لوز پسته ای بود که در خانه آن پیرزن خورده و چای نباتی که گرمش کرده بود. از خم کوچه لاله گذشت و معده اش تیر کشید یکی دو گام جلوتر رفت و بعد بیوک را دید که در پارکینگ را باز میکرد تا پراید کره ای را ببرد توی حیاط. دستش را به دیوار گرفت و وقتی به برادرش در آن پلیور کهنه سبز نگاه میکرد محمد علی توی ذهنش میگفت: من میخوام خوشبخت بشی دخترم… پسره دکتره، وضعش خوبه، اشاره کنه کلی دختر براش میمیرن…! دستش را روی خیسی دیوار سیمانی خانه علی آقا میکشید و جلو میرفت پسره دکتر نبود،
فقط توی درمانگاه همین محله تزریقات میکرد. بچه تر که بود چند باری پنی سیلین هایش را او زده بود توی عضله اش و بعدها وقتی حرف و سخن خواستگاری اش پیش آمد او از یادآوری وقت هایی که درمانگاه میرفت خجالت کشیده بود. بیوک میخواست در حیاط را ببندد، اما با دیدن او دستش روی در خشک شد لبخند زد و گفت: احوال آبجی کوچیکه صبح رفتي الآن اومدی، باس بگیم نه خسته! بابونه پوزخند زد؛ با خستگی و بعد وقتی از میان در نیمه باز قدم توی حیاط میگذاشت جواب داد: تو فاصله ای که رفتی زندون و برگشتی خیلی چیزا عوض شده داداش بزرگه! بیوک در را بست و
پشت سر او با لحنی مدعی پرسید: چی عوض شده؟ بگو بدونم! بابونه کوله و گونیاش را با هم روی زمین گذاشت. شانه اش درد گرفته بود در گرگ و میش نزدیک غروب به چهره برادرش نگاه کرد و با خستگی زمزمه کرد: اولیش اینه که دیگه عینهو مدرسه و خوابگاه ساعت ورود و خروج نداریم هر کی هر وقتی خواست میره… -د بصبر دخترجون! بیوک توی حرفش آمد و بعد وقتی به تندی نگاهش میکرد ادامه داد: این خونه شاید پیزوری و درب و داغون باشه اما بی صاحاب نی! بعد از این… -ول کن سر جد مشترک مون داداش! -بابون! بیوک صدایش کرد و بابونه با نومیدی به چشمهای تیره او زل زد …