دانلود کتاب چراغ قوه از یاسمین شریف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
يادش بخیر تبریز زیبای من در آن سال ها زیر انبوهی از دود گرفتار شده بود. دود باروت. بمب دستی. دود مبارزه و جنگ. من تنها ده سال داشتم چشمان مادر برقی زد و لبخندي عمیق بر چهره خستهاش نشست فنجان چای را بین انگشتان بلندش به بازی گرفته و خیره به پنجره بخار گرفته غرق خاطراتش شده بود. پدرم مرد متمولی بود. زمین دار بود، مالدار بود، دستش به دهانش میرسید و مردم، بسيار سر سفره اش نان میخوردند. ملک ما در یکی از محلات اعیان نشین تبریز بنا شده بود، یک عمارت بزرگ با کلی خدم و حشم که آن روزها چقدر شلوغ تر و پر رفت و آمدتر بود …
دو ماهی از آمدنم به آن بهشت بی ریا میگذشت، زهرا خانم و شوهرش تنها زندگی میکردند فرشته هایی که پناه من و بچه ام شده بودند و همه کس و کارم، دستشان تنگ بود اما سفره پر برکتشان جان دوباره به ما داد یک عمر مدیون مهرشان شده بودم و باید یک جور جبران میکردم بد از اینکه دست رد به سینهی پیشکشی ام زدند به فکر کار کردن افتادم. حسن آقا بار بر بازار بود و زهرا خانم هم کلفت خانه یکی از تجار بنام تبریز اما مدتی بود به خاطر درد قلبش کار را کنار
گذاشته و دیگر به آنجا نمیرفت آن روزها خرج من و شمس هم به دوش زندگی شان اضافه شده بود و مرا شرمندهی هر لقمه نانشان میکرد. از زهرا خانوم خواستم به جای او به آن خانه بروم و کار کنم چنان ناراحت شد که تا دو روز با من دهان بست اما آنقدر سماجت کردم و سر آخر شمس را زدم زیر بغل و به هوای قهر شال و کلاه کردم که کوتاه آمدو قبول کرد. مرا به آن خانه و جای خودش كلفت عمارت بی در و پیکر حاج صفی، روزها سرکار میرفتم و غروب به خانه بر
میگشتم. سر ماه که اغلب عقب و جلو میشد و گاهی اصلا یادشان میرفت چندرغاز حقوقم را دودستی تقدیم زهرا خانوم میکردم و به غرولندهایش بی توجه بودم. روزها از پی هم گذشت سه ماه بود درآن خانه مشغول بودم زن حاجی که بهش خانم بالا می گفتند، هوس گشت و گذار کرده بود. اولین جمعه بهار همراه با لشکر خدم و حشم خانوم بالا به باغ جد و آبادی اش در حکم آباد رفتیم. چه باغی بود باغ بهشت درختان همه شکوفه زده بودند و نهر آب پاکیزه اش از میان …