دانلود رمان عروس شیطان از مهدیه احمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در میان جمعیت شیاطین و انسانهای انساننما، من آن ادمی بودم که اسیر شیطان و شیطان زادهها شدم. مرا به انتخاب خودم نیاوردند، مرا برای هیچ به اینجا اوردند و میخواهند از فرزند من و شیطان، فرمانروای جهان را آموزش دهند، اما نمیدانند خدایی این میان هست، که اگر برای لحظهای نخواهد، این جمعیت همه نیست میشوند. چه خیال خامی، فرمانروایی شیطان بر زمین!
خنجر را رها کرد و از کنارم بلند شد. دستش را در هوا تکان داد که زنجیر از دور من باز شد. اما من بی حس به روی تخت افتادم. ساعت ها روی تخت خوابیده بودم و به تمام اتفاق هایی که برایم افتاده بود و احتمال داشت اتفاق بیفتد؛ فکر کردم. تصمیم گرفتم تا خودم را به دست دنیل بسپارم، تا شاید او برایم راه چاره ای بیاندیشد. بلند
شدم، لباسم را عوض کردم و دستان زخم شده ام را نگاه کردم؛ کف جفت دستانم زخمی بود، خون روی انها خشک شده بود. دستانم را اول مشت و بعد باز کردم.
چشمانم از درد جمع شد و صدای ناله ی خودم را شنیدم. برگشتم به عقب، دوباره روی تخت نشستم، خود را از پشت روی تخت انداختم. چشمانم را بستم که صدای درب اتاق را شنیدم و بلند شدم، به دنیل که وارد اتاق شد نگاه کردم. بعد از این اتفاق های شوم لبخند کمرنگی به لبم نشاندم. از دیدنش خوشحال بودم، قصد داشتم او را از تصمیمم با خبر کنم که آمد و کنارم نشست. نفهمیدم نگاهش به کدام نقطه از اتاق است که شروع به حرف زدن کرد: -فقط دوازده سالم بود که فهمیدم پدرم به شیطان پرستان ملحق شده و خودش رو تو جنگل، پنهان.
یک شب از صدای جیغ مادرم بیدار شدم. به حیاط خانه رفتم. از دیدن مادرم توی اون وضعیت داغون شدم. طاقت نیاوردم رفتم روبه روی مادرم روی زانو نشستم. به او که سرش کمی از گردن جدا شده بود، خونش از گردنش جاری بود و بدن برهنه اش توی آتش در حال سوختن بود نگاه می کردم. صدای فریادش تو کل محل پیچیده بود… به دنیل نگاه کردم، در حال خودش نبود. تکانی خورد و به من نگاه کرد. لبخندی زد و از جایش بلند شد، من هم بلند شدم و به دنبالش رفتم که گفت: -اصلا چرا برات تعریف کردم نمی دونم!…