دانلود کتاب چرا نگفتم عاشقتم از مسیحه زادخو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با عصبانیت از تاکسی پیاده شد… ده دلاری رو سمت راننده گرفت با لهجه ی بسیار زیبای انگلیسی تشکر کرد هرچند عصبی بود… راننده تشکر کرد…حوا مقابل در ویلا ایستاد و با لحنی عصبی درحالی که سرشو تکون می داد گفت که اینطور اقا بنیامین… دست روی زنگ گذاشت… بله…. دستش از روی زنگ بر نمیداشت خیلی عصبی بود…. درو باز کن. ببخشید شما؟ با عصبانیت داد زد… درو باز کن. گفتم شما؟ بنیامین هست؟
سرمیز ناهار حوا یه شلوار جین پاره و بلوز نیم تنه ی شل و ویقه ی قایقی خیلی شل پوشیده بود موهای فر زیبای قهوی اش را هم باز گذاشته بود وکفش های عروسکی هم رنگ بلوز نیم تنه اش… زرشکی رنگ که با رنگ سفید پوست تنش جلوه ی زیبایی داشت… حوا چشم های درشت مشکی داشت وگونه های برجسته ی سرخ ولب های سرخ تر از برگ گل… ودماغی قلمی سربالایی که شبیه عملی بود
اما عملی نبود وابروهایی بلند دست نخورده کمانی مژهای پرپشت فر عجیبی داشت… آوا هم دست هم دست کمی از حوا نداشت اما حوا زیباتر بود مسیحا هم بعد از دقایقی هم امد بلوز شلواری سفید مارک دار با صندل های زیبای انگشتی. بنیامین با لبخندی گفت میذاشتی بعد ناهار می اومدی. مسیحا با غرور صندلی رو عقب کشید وگفت نمی خواستم بیام آوا اصرار کرد اومدم. حوا- نکنه من اینجا هستم ناراحتین؟
مسیحا -نه به شما ارتباطی نداره. آوا با لبخندی گفت میشه شروع کنین از دهن افتاد. حوا -چی از دهن افتاد؟ بنیامین با خنده گفت یعنی غذا سرد شد! حوا با تعجب گفت خب بگو سرد شد چرا میگی از دهن افتاد ما که هنوز نخوردیم، از دهن کی افتاد! بنیامین بالبخندی گفت بخور خانم مونده تا به حرف زدن ما عادت کنی. حوا با تعجب گفت عادت کنم عادت که ماله زن… آوا سریع گفت بیخیال حوا غذاتو بخور عزیزم…