دانلود کتاب سند کلیشه از نگین صحراگرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قلبم محکم و بی امان در سینه ام می کوبید، آن قدر بلند که حس می کردم ضربانش از روی مانتوی سورمه ای رنگ مدرسه معلوم می شود. پر استرس پایم را تکان می دادم، یک حرکت کاملا هیستریک که در مداقع بحرانی سراغم می آمد. بر خلاف بقیه که در حال گریه یا التماس بودند، من آرام و پر بغض سرم را پایین انداخته بودم تا کسی نشناستم و برای محکم کاری دستم را جلوی صورتم گرفته بودم. تمام تنم از استرس می لرزید. وای که اگر یکی از آشنا های بابا مرا در این جا می دید، فاتحه ام خوانده بود. قطعاً بابا زنده زنده آتشم می زد…
دست هایم را دور پا هایم حلقه کردم و به دیوار داخلی بالکن تکیه دادم. نگاه بی حسم را به چشم اندازه رو به رویم دوختم. همه ی درخت ها به ثمره نشسته و گل ها شکوفه داده بودند. پر حسرت آه عمیقی کشیدم که بوی گل محمدی های کاشته شده زیر بالکن بینی ام را پر کرد. آرام و ننو وار خودم را تکان دادم، نیاز با آن سن کمش نصیحتم می کرد و می گفت در خودت نریز وگرنه دق می کنی ولی نمی توانستم،
انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود که حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم. مامان هر دفعه که به اتاقم می آید با بغض ناله می کند: این کار رو با خودت نکن، یکم که زمان بگذره بابات از خر شیطون پیاده می شه. الان عصبانی و ناراحته. اما حرف هیچ کدام در گوشم نمی رود که نمی رود، بی توجهی بابا در این سه روز نا و رمق هر کاری را از من گرفته. چشم های گود رفته و صورت لاغرم را که می بینم دلم به
حال خودم می سوزد، نمی دانم مگر بابا این قیافه ی زار و ضعیف را نمی بیند؟ او که تحمل یک سرما خوردگی و کسالت ساده ی مرا نداشت حالا سه روز بود که بی توجه از کنار من مریض می گذرد و همین مرا تا مرز جنون می کشید. بی توجهی های بابا انگار یک وزنه بود و روی قلبم بی نوایم سنگینی می کرد. بابا خوب می دانست که خدای زمینی من است و کم توجهی اش چه زجری برایم دارد و چه بلایی سرم می آورد…