دانلود کتاب آشپزباشی از فاطمه باصری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لاله زن مطلقهایه که برای اولین بار و به پیشنهاد خواهرش پا به یک مهمونی ممنوعه میذاره و برای اولین بار نوشیدنی میخوره و گیج میشه… طوری که وقتی صبح بیدار میشه خودشو کنار مردی میبینه که نمیدونه کیه و چهطور باهاش اومده به خونهش… مردی به نام امیرحسین بردبار که…
#لاله دیدمشان کنار پنجره نشسته بودند. دریا درست روبه روی من بود و اسماعیل پشتش سمت من. نگاه مغمومم و خیس دریا از این فاصله هم معلوم بود. اکثر فاصله هم معلوم میزهای دونفره ی رستوران پر شده و میزهای خانواده هم کم کم داشتند پر می شدند. در این ساعت ظهر اصولا رستوران خیلی شلوغ میشد. آن ها هم یک میز خانواده را اشغال کرده بودند و سالاد و ژله هم دست نخورده جلوی دریا گذاشته شده بود.
چند نفس عمیق کشیدم و آرام سمتشان قدم برداشتم: سلام پسرخاله… سلام دریاجون. دریا ملتمسانه نگاهم کرد و بی میل جواب سلامم را داد اما اسماعيل هول کرد و بلند شد. -سلام لاله جان خوبی؟ نگاهش نکردم،صندلی را عقب کشیدم و نشستم. دوست نداشت برای دریا هیچ گونه سوء تفاهمی پیش بیاورم. خدا خدا کردم کاری نداشته باشند و فقط برای ناهار خوردن به قصر طلایی آمده باشند. _خوش اومدى
درياجون غذا سفارش ندادین هنوز؟ بگم بچه ها منو بیارن؟ هیجان زدگی اسماعیل کاملا معلوم بود. اما دریا حال عجیبی در چشم هایش داشت یک طوفان سهمگین که کشتی هزار مسافری را به صخره زده و حالا را به صخره زده و آرام گرفته باشد. – نه لاله جان، سفارش دادیم. باز هم به اسماعیل نگاه نکردم می ترسیدم از هیجانش… هیجانش آشنا بود می شناختمش. مثل وقت هایی بود که من به امیرحسین نزدیک میشدم…