دانلود کتاب پادشاه زمستان از میسنا میم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من مسیحم… مسیح رادان … مردی که از همسرش خیانت دید و دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرد… با اجبار پدرم دختر ریزه میزه ای رو به عقدم درآوردن و تا دلم خواست حرص خیانت زن قبلیمو سرش خالی کردم ولی اون بهم ثابت کرد که همه ی زنا خائن نیستن ولی من احمق کوتاه بیا نبودم و مدام اذیتش میکردم تا وقتی که یهو غیبش زد… کل دنیا رو زیر و رو کردم تا پیداش کنم… همه جستجوم خلاصه شد تو پیدا شدن جنازه زن مورد علاقم و در آخر یه سنگ قبر وسط سینهی قبرستون… باورم نمیشد که عاشقش شده بودم…
دنبال رزا بودم که مایسا با دیدنم گفت: چیزی شده داداش. _رزا کجا رفت؟ _الهی طاقت دوریش نداری؟! _مايسا الان وقت شوخی نیست مستانه چرت و پرت بهش گفته دوس ندارم فقط فکر کنه همچین آدمی هستم. _غلط کرده بندازشون بیرون اصلا برای چی دعوتشون کردی که خورد شدنشو ببینم. _دیدی بیا این رزای بیچاره رو هم ناراحت کردی نکن مسیح بخدا دختر گلیه. _به اینا کار نداشته باش الان کجاست … _تو اتاق منه حتی نگفت ناراحت شده فقط
گفت سرم درد میکنه یکم استراحت کنم خوب میشم میام پایین. _باشه تو برو حواست به مهمونی باشه. _چشم خان دیگه چی. _برو مزه نپرون. با خنده از کنارم رد شد نفس کلافه ای کشیدم و از پله ها بالا رفتم همینم مونده واسه یه دختر بچه توضیح بدم پله هارو بالا رفتم و سمت اتاق مایسا رفتم در اتاقش نیمه باز بود میخواستم برم داخل که با صحنه ای که دیدم قلبم به تپش افتاد. چادر سفید طرح شکوفه های ریز برجستهی صورتی رنگش رو از روی سرش
در آورده بود و روی تخت انداخته بود. با اون ریسه گل رز روی سرش و موهای بلندش خیلی ناز شده بود. لباسش واقعا بهش میومد با اینکه یقه اش باز بود و همه جاش معلوم بود باز خوبه مجلس رو جدا کردم وگرنه موقع رقصیدن باید یه فکری برای چشمای هیز مهمونا میکردم همینجوریشم همه زل زده بودن بهش. لبخندی زدم و سریع بخود سرد و مغرورم برگشتم و در اتاق رو باز کردم و بستم که هینی کشید و عقب رفت میخواست چادر سر کنه که با یه قدم خودم رو بهش رسوندم …