میهن بوک
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
میهن بوک
دانلود رمان موبایل بازتاب

بسم الله الرحمن الرحیم

دانلود رمان موبایل به من نگاه کن

| جاوا ، اندروید ، پی دی اف ، IOS آیفون |

دانلود رمان موبایل بازتاب

خلاصه ای از رمان :

من ساکن شهری هستم که یکی از آلوده ترین رودخانه های جهان از اون میگذره و در نهایت تاسف شاهرگ حیاتی این شهره. رودخانه ای که طبیعت سبز اطرافش نمی تونه زلال نبودنش رو بپوشونه. من در کنار آدم هایی زندگی می کنم که درست مثل همون رودخونه زلال نیستن و شوخی قشنگیه اگه خودمو جزئی از اونها ندونم. چرا که ما بازتاب هم هستیم و شاهرگ حیاتی حفظ این رابطه ی انسانی. درد آوره اگه بخوایم خودمون رو به آدم های خوب و بد تفکیک کنیم. پس بیا و اسه یه بارم شده از نگاه من به زندگیم خیره شو …

قسمتی از رمان موبایل بازتاب :
چوب پنبه ی متصل به قلابم شروع کرد به تکان خوردن و منو از فکر و خیال بیرون کشید. حس کردم چیزی داره نخ قلاب رو میکشه.
_ روزبه…روزبه بیا یه چیزی به قلابم گیر کرده.
ازجام بلند شدم و اون با مهارت کمکم کرد نخ قلاب رو جمع کنم.
– همینطور آروم خوبه…نکش، نکش…نخ پاره می شه.
با هیجان خندیدم.
_ فکر کنم خیلی باید بزرگ باشه، بدجوری داره تقلا می کنه.
کمک کرد صیدمو از آب بیرون بکشم اما خب چیزی که درنهایت نصیبم شد فقط لبامو آویزون کرد.
– این که قد بچه قورباغه ست.
با خنده سعی کرد قلاب ریز رو از دهان ماهی در بیاره.
– این کپور دریاییه بی انصاف، بچه قورباغه؟
_ من این چیزا حالیم نیست به عمه و بابابزرگ قول دادم براشون ماهی تازه ببرم.
_ خب اینکه کاری نداره فوقش دست به جیب می شیم و چندتایی می خریم.
چپ چپ نگاش کردم.
– مثلا اسم خودتو گذاشتی ماهیگیر؟ از این زرنگ بازی ها نداریم. زود باش دوتا ماهی چاق و چله برام بگیر.
_ ای به چشم بانو، شما فقط لطف کن یه چایی بریز برای ما بیار زیر این آفتاب از تشنگی هلاک شدیم.
رفتم طرف سبد وسایلمون و فلاسک رو از توش برداشتم. بعد از ناهار عمه زحمت کشیده بود و اینو برامون آماده کرده بود. یه ظرف میوه، چندتا ساندویچ سرد به عنوان عصرونه و فلاسک چای.
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، اومدم بهش جواب بدم که لیوان چایی تو دستم سر خورد و یه مقدار کمی ازش رو انگشت شستم ریخت. اونقدری داغ بود که دادمو در بیاره و پوست سفید دستمو برافروخته و قرمز کنه.
روزبه دستپاچه چوب هارو رهاکرد و دوید سمتم.
_ چی شد؟
دستمو تو هوا تاب می دادم و مرتب روش فوت می کردم.
_ خودمو سوزوندم.
گوشیم داشت خودشو می کشت و من درگیر اون سوختگی ناقابل بودم.
_ بیا یکم بهش آب بزن سوزشش رو بگیره.
_ می ترسم تاول بزنه.
با همون حال رفتم طرف گوشیم و خم شدم تا از تو کیفم برش دارم، شماره ی عمه بود. دستم به موبایلم نرسیده،تماس قطع و به دنبالش خود گوشی هم به خاطر نداشتن شارژ خاموش شد. از این بی فکری و حماقتم لجم گرفت. اینجوری عمه رو بیشتر نگران می کردم.
به طرف روزبه برگشتم.
_ گوشیتو می دی با عمه تماس بگیرم؟
دست برد سمت جیبای شلوارش و چندباری گشت.
_ فکر کنم تو ماشین جامونده.
_ یادت رفت بیاری؟!
باخنده گفت:
_ تو که واسه آدم حواس نمیذاری.
چرا حس کردم تو همراه نبودن گوشیش تعمدی وجود داره؟
_ بیا همین الآن برگردیم. عمه نگران میشه باید باهاش تماس بگیرم.
نگاه مستاصلی به دور و بر انداخت.
_ باید قایق بیاد دنبالمون. خودتم که دیدی بهش گفتم ساعت هفت اینجا باشه.
نگاهی به ساعتم انداختم. پنج دقیقه به شش بود. بهونه هایی مثل سوزش دستم و قطع شدن تماس عمه و همراه نبودن گوشی روزبه دست به دست هم داد تا کلافه اعتراض کنم.
_ من این حرفا حالیم نیست. یه فکری بکن.
چرخی دور خودش زد و اطراف رو ازنظر گذروند. با دیدن ماهیگیری که درست روبروی ما اونطرف مرداب نشسته بود دست تکان داد و ازش خواست با قایقی که قرار بود دنبالش بیاد تماس بگیره و بخواد که دنبال ما بیاد.
تا اون شخص تماس بگیره روزبه طرفم برگشت و با ناراحتی به دستم نگاه کرد.
_ هنوزم می سوزه؟
با بغض سرتکان دادم و اون که دربه در دنبال راه چاره می گشت انگار چیزی رو تازه به یاد آورده بود که چند قدم فاصله رو طی کرد و خوشحال پرسید.
_ توکیفت کرم ضد آفتاب داری؟
_ آره چطورمگه؟
_ بردار یکم بزن رو دستت معجزه می کنه.
با تردید کرم رو از تو کیفم بیرون آوردم و در تیوپش رو به سختی باز کردم. مقدار کمی از اونو روی پوست ملتهبم کشیدم. انگار با اینکار یه تیکه یخ گذاشتم روش. حس خوشایندی بهم داد و لبخند رو نشوند روی لبم. تاموقعی که قایق برسه اون سوزش و درد هم کم کم از بین رفت.
به محل پارک ماشین که رسیدیم، روزبه فوری گوشیشو از تو داشبورد برداشت و به طرفم گرفت. با شک و تردیدی که کنج نگام جاخوش کرده بود، گوشی رو ازش گرفتم و به عمه زنگ زدم.
جواب که نداد،نگرانیم دوچندان شد. دلم به شور افتاد و بی اختیار حواسم رفت پی حال و هوای بابا بزرگ. همین دو سه ساعت پیش که رفتم باهاش خداحافظی کنم و راه بیفتم، دیدم که چطور خسته و رنگ پریده به نشونه ی موافقت برام سرتکان داد و لبخند بی جانی زد.
ناهارشم که تا اون لحظه نخورده بود و من حالا مطمئن نبودم صبح وقتی سبد داروهاشو براش بردم هردوتا قرصی رو که باید ناشتا می خورد، به دستش دادم یا نه.
گوشی رو ناامید پایین آوردم و با نگرانی و ترس مبهمی گفتم:
_ برگردیم خونه، من دلم شور بابابزرگ رو می زنه.


  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    بازتاب
  • حجم
    3.5 مگابایت
لینک های دانلود
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • برچسب ها:
کامنت ها

ورود کاربران

  • Shoryaپس فرمت pdfکوو...
  • سوگندسلام لطفا رمان پاورقی زندگی از همین نویسنده بزارید...رمان پاورقی خیلی بهتره از ا...
  • فاطمهمیشه جلد دوم و سومشو برام بفرستین...
  • Elhamسلام و خسته نباشید بابات رمان ولی باید بگم که مارال خیلی خودخواهه و این أدمو عصب...
  • رهاعالی بود از دستش ندید...
  • طراحی سایتتشکر...
  • باربریبا تشکر از سایت خوب ومفیدتون.پیروز و موفق باشید...
  • هاستسپاس از سایت خوب ومفیدتون.پیروز و موفق باشید...
  • طراحی وب سایتبا تشکر و سپاس از سایت خوب ومفیدتون.پیروز و موفق باشید...
  • موناسلام چرا برا من باز نمیشه...
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
میهن بوک
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4056 نوشته
  • 406 محصول
  • 626 کامنت
  • 785 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.