دانلود رمان سفر از محمود دولت آبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دولت آبادی چندی پیش در مصاحبه ای درباره همین مجموعه گفته بود: این داستانها در دورهای از زندگی من نوشته شدهاند که جا و مکانی برای نوشتنشان نداشتم و تقریبا همه آنها را در قهوهخانههای تهران و عمدتا در قهوهخانه وطن کنار ورودی سینما سعدی مینوشتم از صبح تا نهار بازار، که قهوهخانه شلوغ میشد، وقتی پول دیزی نداشتم پا میشدم میرفتم بیرون، نصف نان …
غروب سنگینی فضای دکان استاد صفی را پر کرده بود. نه روز بود و نه شب. هوا کدر بود. مثل غباری که با دود درآمیخته باشد. در رنگ غلیظ هوا، سیاهی ها و لکل و پیس دیوار از نظر گم بودند. کوره ی کوچک آهنگری خاموش بود و مختار ایستاده و در فکر بود. خودش شاید ملتفت حال خود نبود، اما جوری بیصدا و مبهوت بالای سر کوره خشکش زده بود که گویی چیزی را میان خاکسترهای خاموش جستجو می کرد.
استاد صفی، میانه مرد تکیده که پای چپش کمی لنگ می زد، بیرون در، بیخ دیوار روی چار پایه ی کوتاهی نشسته بود؛ در خیال خودش سیر می کرد و سیگار می کشید. انگار پیش از این حرفی میان مختار و استاد صفی گذشته بود که حالا آنها، هردو داشتند به آن فکر می کردند.