دانلود رمان حوالی تو از هانا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
كيان محتشم مردِ جذابى كه با كينه اى كه به دل داره براى انتقام واردِ بازى اى ميشه و آرا دختر ساده و مظلوم داستان و هم واردِ بازى خطرناكش مي كنه، در اين بازى رازهاى براش برملا ميشه و عاشق ميشه و حالا بايد ديد آرا داستان ما چيكار مي كنه…
يك دفعه عقب مي كشد و با خشمى كه تمامِ وجودش را گرفته داد مي زند: تو حتى عرضه اينم ندارى احمق! حتى لياقت اينم ندارى خودمو با تو… حرفش را مي خورد و نگاه از چشمانِ سبز رنگى كه در خون و اشک غلتان است مي گيرد :برو …. بلند مي شود و بدون اينكه موبايل و وسايلش را بر دارد سمتِ پله ها ميرود و صداىِ حرف زدن كيان را هم مي شنود”افرا؟ بيا خونم. دستش روى نرده شُل ميشود و بغضش براى هزارمين بار سنگ مي شود، صداى انداختنِ موبايل روى ميز مى ايد.آرام پله ها را بالا مي رود.
كيان زنگ زده بود به كس ديگر؟ زنِ ديگر؟ جلوىِ چشمانِ خودش؟ خودش چه بود؟ چه كاره بود؟ چقدر بدبخت شده بود… همانجا در سالنِ بالا مي نشيند بدونِ انكه بخواهد توى اتاقش برود، به دستانش نگاه مي كند و خيره حلقه دستِ چپش مي ماند،. اشک هايش بى صدا و داغ از چشمانش فرو مي ريزد و چهل دقيقه بعد، صداىِ صحبت كردنِ كيان را با زنى ديگر مي شنود و بعد هم صداى پايشان. بلند مي شود و توى اتاقش ميرود،.همانجا پشتِ در مي نشيند و به بختِ سياهش فكر مي كند، چه فكر كرده بود چه شده بود.
چايى را مقابلِ رهام ميگذارد و فنجانِ قهوه را هم مقابلِ كيان. چشم از پله ها ميگيرد و به زرى نگاه مي كند: آرا نمياد؟ -نه اقا.-چرا؟ -زرى برو به كارات برس. -آرا خوبه؟ بى توجه به سوالِ رهام كه با نگرانى پرسيده بود …