دانلود رمان سگ خانه زاد از سامان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره یه دختر حرام زاده ۸ ساله که ناپدریش بهش دست درازی می کنه یه پسر ثروتمند ۲۷ و ۲۸ ساله به اسم بارمان که خرج خودش و خاله اش رو از طریق فروختن دخترای فراری بدست میاره اون دختر و که شرایط بدی داشته به اسم دختر خوندش میاره خونش که بزرگش کنه…
شيشه ماشين را بالا كشيد. گرچه شيشه ها را بخار مي پوشاند اما سرماي هوا كشنده به نظر مي رسيد. درجه حرارت بخاري را بالاتر برد و كمي موزيك را بلند كرد. سر بر پشتي صندلي گذاشت و چشمانش را بست. كوچه تاريك بود. چشمان باز هم به دردي نمی خوردند. باز صداي جيغ آن دختر در گوشش پيچيد و بعد صداي خودش كه در راهرو فرياد مي كشيد: سهيل! ترسيده! مي فهمي؟؟ همينها او را آن وقت شب در سرماي اول زمستان زير برف درشت بيرون كشيده بود .
− آقا سيگار بخر! سيگار نميخري؟؟ و بعد صداي چند تقه نا موزون به شيشه، او را بيشتر به خود آورد. شيشه را كمي پايين كشيد: نه پسر جون… نمي خوام… چي چي شد؟ حالت خوبه؟ به سختي در را باز كرد. تن سرد و بي حال پسر بچه روي در افتاده بود. او را از همانجا به داخل ماشين كشيد. صورت او كبود شده بود و سياهي گرسنگي زير چشمانش را تزيين داده بود. بارمان پسر بچه را روي صندلي كنار خود انداخت و پالتوي خود را روي او كشيد. ماشين را روشن كرد و به راه افتاد .
او اصلا زيبا نبود . به چهره خود در آينه مخدوش نگاه كرد. صورت بيضي و سياه، لبهاي بزرگ، بيني پهن، چشمان سياه و درشت كه مژه هاي كمي آنها را احاطه مي كردند، ابروهاي هشتي كم پشت، پيشاني بلند و در بالا موهاي زبرو كوتاهي كه بيشتر خاكستري تيره بود تا سياه . او نمي دانست اين چهره از كجا آمده است. و اصلا زيبا نبود . دستان زبر و لاغرش را شست. به ياد دستهاي سفيد و گوشتالود دخترهاي كلاس مي افتاد و اين همان دليلي بود كه او هميشه دست هاي خود را زير دستكش هاي سياه لاستيكي اش مخفي مي كرد…