دانلود رمان همراز دل از ریحانه نیاکام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همراز دختری که در گذشته اتفاقاتی افتاده که پدر و مادرش و از دست میده و با خالش زندگی میکنه و در این بین با آمدن عموی همراز و برگشتن همراز پیش خانواده پدریش و اشناشدنش با امیرارسلان …
از ان روز که ارسلان به طور کاملا جدی گوشزد کرد که نباید لجبازی کنم من هم مانند یک خانم محترم سعی کردم به حرفش گوش دهم و چون بحث سر جان خودم هست مجبورم کوتاه بیایم تا بتوانم ارسلان را حرص دهم که فعلا کوتاه امده ام … هرروز از دیروز بیکارتر یا در استخر شنا می کنم یا در باشگاه امیرارسلان ورزش و رقص تمرین می کنم و در ساعاتی که شوقی در وجودم بنشیند طرحی هم می زنم که چنگی به دل نمی زند و همه را روانه سطل اشغال می کنم… حوصله ام به شدت سر رفته.
چند روزیست که از عمارت بیرون نرفتم درواقع ته دلم ترس دارم از هشدارهای خطرناکی که ارسلان می دهد و هربار برای بیرون نرفتن دلیلی می اوردم… ساعت 6 عصر بود و برای سرگرم کردن خود اشپزی بهترین گزینه بود… وارد اشپزخانه شدم کسی نبود سروقت یخچال رفتم و داشتم کنکاش می کردم که دستی خورد روی شانه ام و از ترس نیم متری بالا پریدم و وقتی برگشتم با دیدن باران که پشتم ایستاده و با نیشخندش دندان هایش را به نمایش گذاشته بود فهمیدم که کار خود مارمولکش است.
قل دیگرش کمی دورتر دست به دلش گرفته و از ترس من غش غش می خندد، اخم هایم را در هم می کنم و به سمتش می روم و ضربه محکمی به سرش می زنم که صدای خنده اش قطع م یشود و می گوید: چرا می زنی؟ -چون خیلی تو حال و هوای خودت بودی گفتم یکم بیارمت اینطرفا هواش بهتره… چیه دهنت و باز کردی هی عر می زنی باراد: ببین چشم نداری ببینی می خندم! -بسه اصلا حوصله ندارم که بخوام باهات کل کل کنم. بدون توجه به دهن باز مانده اش دوباره به سمت یخچال می روم…