دانلود رمان هاوام از زهرا بهاروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر قصه ی من، خودِ گمشده اش را از لا به لای اتفاقاتی تلخه پیدا میکند! خودش را برمی دارد و می دود در میدان زندگی برای قوی شدن، تا از ضعفی دوازده ساله فاصله بگیرد و بر خیزد! در این بین اتفاقاتی که رخ میدهد مسیر زندگی اش را تغییر میدهند! مسیری که در آن، جز خدا یاوری ندارد!
به زخم روی دستم که رد کمرنگی از آن مانده بود نگاه کردم. هرچقدر هم می خواستم مثبت فکر کنم، هرچقدر می خواستم به خودم بقبولانم که فامیل گوشت هم را که هم بخورد، استخوان را دور نمی اندازد، باز هم تمام انگشت های اتهام دنیا، به سمت بابک نشانه می رفت. من آن قدر بی سر و صدا زندگی کرده بودم، آن قدر دایره ی ارتباطم با دیگران کوچک بود که حتی کسی را برای ضربه زدن نداشتم.
فقط بابک بود که تمام عمر دشمن حسابش کرده بودم. دشمنی که جهل پدرم و عمو برایم ساخته بود. بابکی که هی اسمش را کنار اسم من می گذاشتند. آن هم به بهانه ی حرف بی سر و تهی که بین عمو و پدرم رد و بدل شده و هیچ سندیتی نداشت. نفسی کشیدم و با صدایی آرام شروع به صحبت کردم: _ وقتی بچه بودم بین بابام و عموم یه حرف رد و بدل می شه. این که ایلدا و بابک برای هم باشن.
وقتی نوجوون بودم، یه بار بابک… سرفه ای کردم و حرفم قطع شد، که نامدار سریع از جایش بلند شد و لیوانی از آب پر کرد و به دستم داد. کمی از آب نوشیدم و نفس عمیقی کشیدم: -بابک بهم گفت می دونی قراره زن من بشی؟ اون قدر عصبی شدم که چندتا حرف هم بارش کردم. همون دوران… می شنیدم که بابک با فلن دختر دوسته و با اون یکی می پره؛ ولی توی خانواده اون قدر موجه و خوب ظاهر می شد که کسی این حرفا رو باور نمی کرد…