دانلود کتاب ناباورانه از س.سپهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد یه پسر و دختری به اسم سعید و کیمیا هستش که از بچگی به هم علاقه داشتن بالاخره از سد خانواده ها رد میشن و با هم نامزد میکنن اما در این بین دختر همسایه ی خانواده ی سعید…
روز سرد زمستان بود. پنجره رو باز كردم تا ببينم هوا در چه حاله. دیدم برف سنگيني داره میاد. 15 بهمن بود ولی سابقه نداشت تو اصفهان این برف بیاد !! قشنگ رو زمین نشسته بود و بچه ها هم مشغول بازی كردن بودند. صدا ي ناله های مادربزرگم دوباره بلند شده بود. رفتم اتاق بالایی تا ببینم در چه حال و روزیه. صداش نزديك تر می شد رفتم جلوی تختش. زانو زدم و گفتم: _سلام بی بی خوبی که؟
کی بیدار شدی؟ بی بی: سلام سعید جان الان چشمام باز شده سرم درد ميكنه. اون قرص های منو بده خیر بببنی جوون. -چشم، بذار ببینم كدوم رو باید بخوری. بی بی: همون قرص سفیدست. روش نوشته هر 8 ساعت یه دونه. مامانت پس كجاست؟ – مامان رو ندیدم. فكر كنم رفته بيرون. البته بيرون كه الان برفه نمی تونه رفته باشه. شاید پایین باشه. من صدای شما رو كه شنیدم اومدم بالا دیگه توجه نكردم مامان كجاست.
الان میرم پایین ببینم كجاست. بی بی: اون ليوان آب رو هم بی زحمت بده من مادر. -چشم، نوكرتم هستم. بی بی: نوكر زنت باش. نوكر من نباش. بی بی همیشه میگی نوكر زنت باش. اونطوری میشم زن ذلیلا!!
بی بی_ تو هم همیشه همینو میگی. میگی میشم زن ذلیل. خوب بشو زن ذلیل مگه چه ايرادی داره؟ _هیچی والا! خوب یه طوریه آدم خوشش نمیاد. تسلط به زندگی نداری. بی بی: برو ببینم بچه. برو سر درس و مشقت. -آره والا امروز درس نخوندم. ناسلامتی چند ماه دیگه هم كنكور دارم انگار نه انگار. من رفتم پایین. شما هم استراحت كن. بی بی: باشه مادر برو مواظب باش پله ها رو. اومدم پایین ببینم مامان كجاست…