دانلود کتاب برگریزان از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد…
سحر؛ ماشین دم شرکت بابا نگه داشت پیاده شدم یه ترسی تو وجودم بود هم ترس هم خجالت وارد ک شدم نگهبان های توی ساختمون از جاشون بلند شدن اونا من می شناختن سلام دادم. رفتم سمت اسانسور طبقه ۳ زدم و نفس عمیق کشیدم… دفتر بابا طبقه سوم بود جایی که الان حامد هست و مدیریتش میکنه ب دستور مرجان… بعضی از کارمندای قدیمی سمتم اومدن و بهم سلام دادن و بعضیاشونم که کلن عوض شده بودن میدونم حتما مرجان اینکار کرده
که بتونه کاراش خوب انجام بده هرچی کارمند خوب بود تو شرکت اکثرانشون حتما اخراج کرده حتی منشی مهربون بابا رو اخراج کرده بود چون کس دیگه جاش بود اونقد ارایش غلیظ داشت و با یه اخمی به ادم نگاه می کرد نمی تونستی بری سمتش. رفتم جلوش و سلام دادم بدون اینکه جواب سلامم بده و با لحن خیلی بدی ازم پرسید: منشی: بله با کی کار دارین سحر: من دختر اقای رضوانی هستم صاحب این شرکت. بدون اینکه جمله من باعث بشه تو لحن صحبتش
تغییری بده با همون لحن جوابم رو داد. منشی : من ایشون رو نمی شناشم مدیر عامل این شرکت مرجان خانومه و حامد دست راستشه. سحر: چه جوری جرات می کرد اسم شوهر منو با اسم کوچیک صدا کنه دستم مشت کردم ناخن هام فرو میشد کف دستم همیشه وقتی عصبی می شدم اینجوری دستم مشت میشد. -من همین الان باید با شوهرم صحبت کنم. منشی: هه شوهرتون کیه باز؟؟ سحر: حامد رضوانی پسر عموم و شوهر منه. منشی: عه چه جالب اخه دستش حلقه ای نیست…