دانلود کتاب دلبر بلاگردان از آیلار مومنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من تا پایان این راه را خواهم رفت حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. من میروم تا کسانی را که از دست داده ام نجات دهم من میروم تا حسرت های پوچ و تهی مرا به قعر آتش زندگی نکشاند. آری من ادامه میدهم من خود را فدا میکنم تا کسی جز من فدا نشود….
صدا ی بلند ی آهنگ، رو ی اعصابم بود. کاش زودتر، این عروسی مسخره تموم بشه. درسته عروسی بهترین و صمیمی ترین رفیقم بود اما حس خوبی نداشتم. ویلچر صبا رو تکون دادم و به سمت مادرش رفتم. -خانم حکمت، صبا بی تابی می کنه، اگه بشه ما بریم داخل خونه. لبخندی زد و موافقت کرد. چشمم به برادر صبا افتاد، دانیال. با دیدنش، خون به صورتم هجوم می آورد. ویلچر رو با حرص حرکت دادم. موهام رو یه طرف صورتم انداختم و از باغ به سمت ویلایی که
درست وسط باغ بود، حرکت کردم. نمیدونم چرا عروسی رو توی تالار نگرفتن و اصرار کردن باید همینجا برگزار بشه. نگاهم به سمت زیر زمین مخوف وسط حیاط پشتی خونه، سر خورد. دانیال با چهره ای مضطرب،نزدیک زیرزمین ایستاده بود و با گوشی حرف میزد. همینجور که به داخل خونه می رفتم و نگاهم به دانیال بود، دختری از خونه بیرون اومد و به هم برخورد کردیم. با این برخورد، دختر زمین خورد و آخی گفت. نگاهی به چهره اش کردم که سعی کرد با شنلی که روی شونه اش بود،
خودش رو بپوشونه. خیلی مشکوک میزد. لباسش خاکی بود. انقدر خاکی که انگاری چاه کنده بود. خواستم معذرت خواهی کنم؛ دستپاچه و سریع از زمین بلند شد. موهای نسبتاً کوتاه شرابی رنگش رو دورش ریخت. با یه ببخشید ساده از کنارم گذشت و با عجله از ویلا خارج شد. خیلی بهش شک کرده بودم اما به روی خودم نیاوردم. ممکن بود مهمون ویژه باشه و برام دردسرساز بشه. ساکت موندم. وارد فضای تاریک داخل خونه شدم که چراغی داخل خونه روشن نبود…